عباس ذوالقدری

عباس ذوالقدری
سایت قبلی 2baleparvaz.ir
کانال تلگرامی قبلی menbardigital@

امام صادق علیه السلام فرمود: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِیَ فِی مَلَکُوتِ السَّمَاوَاتِ عَظِیماً فَقِیلَ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ (الکافی، ج‏1، ص: 36) یعنی: هر که براى خدا علم را بیاموزد و به آن عمل کند و به دیگران بیاموزد در ملکوت آسمانها عظیمش خوانند و گویند: آموخت براى خدا، عمل کرد براى خدا، تعلیم داد براى خدا.

امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً فَلْیَبْدَأْ بِتَعْلِیمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِیمِ غَیْرِهِ وَ لْیَکُنْ تَأْدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِیبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلَالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ (نهج البلاغه، حکمت 73)
یعنی: کسی که خود را رهبر و امام مردم قرار داد باید قبل از تعلیم دیگران به تعلیم خود پردازد و پیش از آنکه به زبان تربیت کند، به عمل تعلیم دهد. و آن که خود را تعلیم دهد و ادب کند، به تعلیم و تکریم سزاواراتر است از آن که دیگری را تعلیم دهد و ادب آموزد.

۳۸ مطلب با موضوع «معرفت نفس» ثبت شده است

مراقبت از نفس

« یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَ اتَّقُوا اللّهَ...! » (۱۸ / حشر) 

« اى کسانى که ایمان آورده اید، بپرهیزید از خدا، باید هر نفسى مراقب باشد که براى فرداى خود چه پیش فرستاده است، بپرهیزید از خدا...! » 

در آیه فوق دستور مى دهد، نفس را زیرنظر گرفته و عملیات صالح او را که سرمایه و توشه فرداى اوست و بهترین توشه تقوى است تحت مراقبت قرار دهند، زیرا براى نفس، امروز و فردایى است. و نفس هر آنى در حرکت و در طى مسافت است و منتهاى سیرش خداى سبحان است چه نزد اوست، حسن ثواب یعنى بهشت. 

بنابراین، بر انسان است، که این راه را ادامه داده و همواره به یاد خداى خود باشد و لحظه اى فراموشش نکند، چه خداى سبحان غایت و هدف است و انسان عاقل هدف را از یاد نمى برد، زیرا مى داند که فراموش کردن هدف باعث از یاد بردن راه است. روى این حساب اگر کسى خداى خود را فراموش کند، خود را هم فراموش کرده و در نتیجه براى روز واپسین خود زاد و توشه اى که مایه زندگیش باشد، نیندوخته است و این همان هلاکت است. 

رسول اللّه صلى الله علیه و آله در روایتى فرمود: « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ یعنى هر که خود را شناخت خداى خود را شناخت!» 


المیزان ج ۱۱، ص ۲۸۱

تا اندازه ‏اى روشن شدیم که در سراى هستى هیچ موجودى در حدّ خود نه ناقص است و نه شرّ، و سخن از نقص و شرّ به قیاس و نسبت پیش مى ‏آید. و شاید در هر یک از این دو مطلب پرسش هاى گوناگون براى دوستانم پیش آید و ایرادهایى در ذهنشان خطور کند، امیدوارم که نوبت طرح آنها برسد و به هر یک پاسخ درست‏ داده شود.

در هر جا و با هر کس تویی و کسی با تو نیست، با تن ها چنانی که تنهایی، خلاصه اینکه جناب خواجه حافظ - قدس سره الشریف - فرمود: 

سرا خالی است از بیگانه می نوش - که جز تو نبود ای مرد یگانه 

«سَنُریهِمْ ایاتِنا فِى الاْفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ...! » (۵۳ / فصلت) 

«به زودى نشانشان مى دهیم، آیات آفاقى خود را و آیاتى، که در نفس خود آن‌ها داریم...! » 

نفس انسانى کارهایش، جز در خودش انجام نمى شود. چیزى نیست که او را از خودش بیرون و جدا سازد. او جز سیر قهرى و اضطرارى و به عبارت دیگر فطرى درباره مسیر خود کارى ندارد. 

او از هر چیزى که بر حسب ظاهر با آن اختلاط و اجتماع دارد، جدا و بیگانه است، مگر از پروردگار خود، چه او محیط است به باطن و ظاهر نفس و به هر چیزى که با نفس است. 

روى این حساب انسان مشاهده مى کند و درمى یابد که نفسش اگر چه در ظاهر با مردم است، لکن در واقع دائما با پروردگار خود در خلوت است. این جاست که از هرچیزى منصرف و منقطع شده و به سوى خداى خود متوجه مى شود و هر چیزى را از یاد برده و تنها به یاد خدایش درمى آید. این جاست که دیگر چیزى بین او و خدایش حجاب و ستره نمى شود. 

این است، همان حق معرفتى که براى آدمیان میسور و ممکن دانسته شده است و سزاوار است نام آن را خدا را به خدا شناختن نهاد.


المیزان ج ۱۱، ص ۲۹۳


مرتبط

انسان در مسیر زندگى اش اگر چه به هر نقطه اى امتداد داشته باشد، هیچ همّى جز خیر و سعادت زندگى خویش ندارد، اگر چه منافع و عوائد کارش به ظاهر عاید دیگران شود. 

خداى تعالى فرماید:

« اِنْ اَحْسَنْتُمْ اَحْسَنْتُمْ لاَِنْفُسِکُمْ وَ اِنْ اَسَأْتُمْ فَلَها اگر نیکى کنید، به نفس خود نیکى کرده اید و اگر هم بدى کنید، باز به ضرر خود کرده اید...! » (۷ / اسراء) 

از آیات استفاده مى شود، که طریق انسان به سوى خداوند همان نفس انسان است، زیرا جز خود انسان چیز دیگرى نیست، که طریق انسان باشد، همین خود اوست که داراى تطوراتى گوناگون و درجات و مراحلى است مختلف، روزى جنین، روزى کودک، وقتى جوان و زمانى پیر مى شود و پس از آن در عالم برزخ ادامه حیات مى دهد، و روزى در قیامت و پس از آن در بهشت و یا در دوزخ به سرمى برد. خلاصه این است آن مسافتى که هر انسان از بدو وجود تا انتهاى سیرش که « وَ اَنَّ اِلى رَبِّکَ الْمُنْتَهى! » (۴۲ / نجم) و قرب به ساحت مقدّس بارى تعالى است، آن مسافت را مى پیماید. 

و همین انسان است، که در این خط سیر به هیچ جاى قدم نمى گذارد و هیچ راه تاریک و روشنى را نمى پیماید، مگر این که همه آن‌ها توأم است با اعمال قلبى که عبارت اند از: اعتقادات و امور قلبى دیگر، و هم چنین توأم است، با اعمالى بدنى یا صالح و یا غیر صالح، اعمالى که اثرش چه خوب و چه بد توشه فرداى اوست.


المیزان ج ۱۱، ص ۲۸۲


اجازه بفرمایید که باز در دنباله موضوع درس چهاردهم سخن به میان آید:

ابن سینا در طبیعیات شفا آورده است که آب دهان انسان اگر در دهان مار ریخته شود مار را می کشد به خصوص اگر آب دهان روزه ‏دار باشد. (شفا - چاپ سنگى، ج 1، ص 417)

در این گفتار تأمل بفرمایید تا مقصود از خیر یا شرّ بودن موجودى دانسته شود.

تصدیق دارید که آب دهان انسان شیرین است، و اگر این آب شیرین از چشمه کوثر دهان نجوشد بدن انسان می ‏میرد. پس زنده بودن بدن به آب شیرین دهان وابسته است و به تعبیر کوتاه آب دهان، آب حیات بدن است.

آیا آب دهان براى انسان بد است و وجود او براى انسان شرّ است یا خیر محض است، چه مى‏ فرمایید؟ بدیهى است که همگى باور دارید خیر صرف است. ولى همین آب شیرین دهان انسان که مایه حیات اوست زهر قاتل مار است، آیا نه چنین است؟

حالا ببینیم زهر مار براى مار چگونه است؟ باید گفت همانطورى که آب دهان انسان مایه حیات انسان است، آب دهان مار براى مار نیز شیرین و مایه حیات اوست، ولى همین آب شیرین دهان مار که مایه حیات اوست زهر قاتل انسان است، آیا نه چنین است؟

بنابراین حق داریم بگوییم که هیچ چیز در حدّ خود و در عالم خود شرّ و بد نیست، ولى قیاس و نسبت به این و آن که به میان آمد سخن از شرّ و بد به میان مى‏ آید.

ملّاى رومى در اوّل دفتر چهارم مثنوى این معنى را نیکو به نظم در آورده است:

در زمانه هیچ زهر و قند نیست             که یکى را پادگر را بند نیست‏

مر یکى را پادگر را پاى بند             مر یکى را زهر و دیگر را چو قند

زهر مار آن مار را باشد حیات             نسبتش با آدمى آمد ممات‏

خلق آبى را بود دریا چو باغ             خلق خاکى را بود آن درد و داغ‏

همچنین بر مى‏شمر اى مرد کار             نسبت این از یکى تا صد هزار

زید، اندر حق آن، شیطان بود             در حق آن دیگرى، سلطان بود

این بگوید زید صدّیق و سنى است             و آن بگوید زید گبر و کشتنى است‏

زید یک ذات است بر آن یک چنان             او، بر آن دیگر همه رنج و زیان‏

پس بد مطلق نباشد در جهان             بد به نسبت باشد این را هم بدان‏

 عطر است که دماغ انسان از آن معطّر مى ‏شود و از بوى خوش آن لذّت مى ‏برد. اگر خانه‏ اى را بوى عطر بگیرد پشه از آن خانه مى‏ گریزد که بوى عطر براى او ناگوار است چنانکه براى انسان بوى مردار در آفتاب مرداد. بلکه انسان که از بوى عطر برخوردار است چون زکام بگیرد سخت از آن بیزار است که مى‏ دانید عطر با زکام سازگار نیست، دماغ مزکوم سخت از عطر رنج مى‏ برد و سرش به شدّت درد مى‏ گیرد. مجدود بن آدم حکیم سنایى غزنوى در قصیده راییه ‏اش گوید: (این قصیده یکى از قصاید غرّاى حکیم سنایى است و زیادت از صد و هشتاد بیت است. عارف جامى در نفحات الانس آورده است که این قصیده را رموز الانبیاء و کنوز الاولیاء نام نهاده‏اند. و مطلع آن این است: طلب اى عاشقان خوش رفتار  /  طرب اى نیکوان شیرین کار)

چه شوى با کلاه بر منبر /   چه شوى با زُکام در گلزار

 انسان که زکام گرفت، در آغاز زکام گرفتگى، حمام گرفتن براى او سخت زیان دارد و در پایان آن نیک سودمند است. محمد بن زکریاى رازى در باب دوازدهم من لا یحضره الطبیب گوید: چون زکام به انتها رسید و نضج یافت حمام نافع است.

ببینید یک چیز براى یکى سود دارد و براى دیگران زیان، چون عطر براى انسان و پشه و یک چیز براى یک شخص به اختلاف حالات او در یک حال زیان دارد و در یک حال سود، چون استحمام در آغاز زکام و در انجام آن. پس نتیجه گرفته ‏ایم که هیچ موجودى در حدّ ذات خود شر و بد نیست بلکه خوب و خیر محض است و چون اضافه و سنجش با این و آن پیش آید گویند که براى فلانى خیرى پیش آمد و براى فلانى شرّى. پس در خود هستى هیچ شرّى نیست.

باز گوییم در نظام هستى رعد و برق و باد و باران مى ‏آید و سیلى سنگین از فراز کوه‏ها سرازیر مى شود، ما که در یک یک آنها تأمل مى‏کنیم مى ‏بینیم هر کدام به نوبت خود اگر نباشد چرخ نظام هستى نمى‏ گردد و بود او واجب و لازم است، و چون باران شدید شود سیل از آن تشکیل مى‏ گردد و طبیعت سیل هم باید از بلندى به نشیب فرود آید. در این حال که فرود مى ‏آید به سرایى مثلا که در آن مسیر بود مواجه شد و بنیان آن را برکند، در این صورت گویند که سیل یا باران براى فلانى شرّ بود که خانه او را ویران کرد. پس شرّ امرى نسبى‏ و اعتبارى بیش نیست و آنچه حقیقت است خیر محض است و حقیقت جز وجود نیست.


در درس سیزدهم تا اندازه‏ اى روشن شدیم و نتیجه گرفتیم که در سراى هستى هر چیزى در حدّ خود و در عالم خود به کمال است و دیده راست بین، نقص و کژى در هیچ موجودى نمى‏ بیند. بلکه آنچه را می نگرد در نهایت راستى و عدل و حقیقت و درستى و زیبایى است، و از تماشاى جمال دل‏آراى چهره هستى سیر نمى ‏شود. و چنین مى‏ پندارم که این مطالب در سرآغاز گفتار ما مانند فهرست و نمونه است و باز نوبت تحقیق و تفصیل آنها به قلم و بیان دیگر خواهد رسید و دوباره در آنها خوض و غور بیشترى خواهد شد.

اکنون عطف بر درس پیش، مى‏ پرسیم که خیر و شرّ یعنى خوب و بد در هستى چگونه راه یافت که مى‏ گویند این خیر است و آن شرّ؟

اگر چه سزاوار است که نخست خیر و شرّ شناخته گردد و معنى آنها دانسته شود تا پس از آن حکم شود که چه چیزى بد است و چه چیزى خوب، ولى اینک به آنچه در اذهان شما معنى خیر و شرّ مذکور است اکتفا مى‏ کنیم و به مناسبت بحثى که در کمال و نقص پیش آمده است، در خیر و شرّ نیز اشارتى کنیم تا چون به زبان یکدیگر بهتر آشنا شدیم شرح و بسط بیشتر در آنها به میان آوریم.

دوستان من، امروز را که دارد سپرى مى‏ شود در نظر بگیرید، اینک نزدیک به شام است و خورشید دارد کم ‏کم سر به گریبان کرانه فرو مى‏ برد و طلعت زنگى شب نمودار مى‏ شود، چه خوب است که اهل حساب باشیم. بفرمایید حساب برسیم تا ببینیم بامداد امروز تاکنون در نظام هستى چه چیزى را مى‏توان بد گفت و شر نامید؟

آیا پدید آمدن سپیده بد بود؟ آیا رسیدن بامداد بد بود؟ آیا هوا و نسیم بامدادى بد بود؟ آیا برآمدن خورشید بد و ناگوار بود؟ آیا گردش زمین و خورشید بد و ناهنجار بود؟ آیا وزیدن باد بد بود؟ آیا تابش خورشید بد بود؟ آیا روشن شدن محیط زیست ما به پرتو خورشید بد بود؟ آیا نور دادن و حرارت دادن خورشید به زمین و رستنی ها و جانداران بد بود؟ آیا به فرا رسیدن روز که انسان در راه تحصیل علوم و معارف خود مى‏ کوشد بد است؟ و یا انسان و جز آن که در روز به دنبال کسب روزى و تشکیل زندگى خود مى‏ روند بد است؟ آیا اینک که هنگام فرو شدن خورشید فرا رسیده است بد است؟ آیا خورشید دارد غروب مى‏ کند و شب که براى آسایش و هزاران فواید و مصالح نظام هستى است فرا مى ‏رسد بد است؟ و ...

بفرمایید در نظام هستى ما که از بام تا شام را روز مى ‏نامیم، از این بام تا شام، در این نظام و در این آمد و شد هستی ها چه چیز بد است؟ با تأمل بسیار دقیق در این گفتار و این پرسش توجّه بفرمایید. مگر در درس پیش باور نکرده ‏ایم که هر چیزى در عالم خود به کمال است و نقصى در خود او با قطع نظر از قیاس و سنجش به دیگرى متصوّر نیست؟

حالا دوستان من در نظر بگیرید که دو تن در امروز هر یک با سرمایه ‏اى معیّن به دنبال کسب رفته ‏اند. یکى از سرمایه خود کسب کرده و بهره فراوان برده است. مثلا کالایى را به بهایى خرید و به بهاى بیشترى فروخت، و دیگرى مقدارى از سرمایه ‏اش را گم کرده است و از بقیه آن، کالایى به بهایى خرید و به بهایى بسیار کمتر از آن فروخت. آن اولى از کار امروزش خرسند است و این دومى غمگین. آن یکى مى ‏گوید امروز چه روز خیر و خوبى براى من بود، و این دومى مى‏ گوید امروز چه روز بدى براى من بود، آیا نه چنین است؟

مگر من و شما این گونه حرفها را از مردم اجتماع نمى‏ شنویم؟ مگر این گونه اندیشه ‏ها و افکار در میان توده مردم رایج نیست؟

باور مى‏ فرمایید که آن دو تن کاسب اگر هر دو از یک خانواده بودند و صبح که از خانه بدر مى ‏آمدند با هم از یک دروازه بیرون مى‏ آمدند و در آن هنگام بیرون آمدنشان کسى با آنان روبرو شده بود به این معنى که ناگهانى در فرا روى آن دو درآمده بود، آن کاسب اوّلى که سود کلان برده است مى‏ گوید فلانى که امروز در هنگام بیرون آمدن از منزل به فرا رویم درآمد چه قدر قدم خوش و مبارک داشت، خلاصه مواجه شدن با او را به فال نیک مى‏ گیرد و چه بسا او را بستاید و در حق او درود و دعا بفرستد.

و آن دوّمى مى‏ گوید زیان امروز من بر اثر نخستین برخورد من با آن شخصى است که با اولى برخورد کرده است مى ‏باشد و آن شخص چه قدر آدم بدقدم و نحسى بوده است. خلاصه مواجه شدن با همان شخص را به فال بد مى ‏گیرد و چه بسا ناسزا به او بگوید و دشنام بدهد.

و به فرض اگر باز فردا بخواهند از خانه به در آیند دومى با ترس و بیم به چپ و راست نگاه مى‏ کند که مبادا باز شخص بدقدم و نحس دیروز با او در هنگام بیرون رفتن از خانه روبرو شود. ولى اوّلى باز امید برخورد با همان شخص را دارد که خوش قدم و مبارک بود. آیا نه چنین است؟ مگر این حرفها و پندارها در مردم وجود ندارد؟

در این دو مثال که بازگو کرده ‏ایم ببینید چگونه یکى روزى را بد مى‏ داند و دیگرى همان روز را خوب و یکى شخصى را بدقدم و نحس مى‏ داند و دیگرى همان شخص را خوش قدم و مبارک.

الآن فصل تابستان اواخر تیر است، خلقى گندم و جو درو مى‏ کنند و به خرمن کوبى مشغولند، و خلقى باغ اشجار دارند و میوه ‏ها بر درختان رسیده است، و خلقى صیفى‏ جات کاشته‏ اند، و اکثر مردم مرز و بوم ما شالى را نشا کرده ‏اند و به وجین مشغولند، برخى کوره آجرپزى دارند و برخى کوزه‏ گرى دارند.

اگر فردا باد تند وزیدن گیرد آن که در سر خرمن است چه قدر شاد است، و آن که باغ اشجار دارد از همان وزیدن باد چه قدر ناشاد است؟ در عین حال آن که در خرمن است بیم دارد که مبادا آن باد باران آورد و آن که باغ اشجار دارد مى گوید اگر این باد، باران هم در پى داشته باشد دیگر بدا به حال من، و آن که سبزیجات کاشته است و آن که در نشا و وجین است از وزیدن باد فال نیک مى‏ زند که امید است باران در پى داشته باشد، و آن آجرپز و کوزه گر در هراس و همان باد را به فال بد که مبادا باران در دنبال داشته باشد.

اگر باران بیاید آن که در خرمن است و آن که باغ اشجار دارد، آن که کوره آجرپزى و آن که کوزه ‏گرى دارد همه ترش روى و ناشاد، و آن که باغ سبزیجات و نشا دارد شادان و شاداب و خندان، همه از یک روز، همه از یک شخص، همه از یک باد، همه از یک باران، همه از یک وضع، آیا نه چنین است؟

آیا آن روز بد است؟ و یا آن شخص بد است؟ و یا آن باد و یا آن باران بد است؟

باید دوستان هوشیار و بیدار من دقت بیشتر و مطالعه دقیق ‏تر بفرمایند.

آقایان مگر همین اصناف مختلف مردم نیستند که صنفى روزى را نکوهش مى‏ کنند، و صنفى همان روز را مى‏ ستایند؟ آیا همین طبقات گوناگون مردم نیستند که طبقه ‏اى به روزگار بد مى‏ گویند، و طبقه‏ اى همان روزگار را به نیکویى یاد مى ‏کنند، و مگر از دهن هایى نشنیده ‏اید که مى‏ گویند لعنت بر دنیا؟

اگر از دنیا، زمین و آسمان و ماه و خورشید و ستارگان و آمد و شد شب و روز و آمدن باد و باران و روییدن رستنی ها و بودن جانداران و دیگر هستی ها که هر یک در مقام خود به بهترین صورت آراسته و پرداخته و هر یک به برنامه ‏اى خلل‏ ناپذیر چنانکه مشهود هر بخرد است، بد گویند هر آینه فرسنگها از فرهنگ دورند، و اگر در پیشگاه عالم زانو نزدند و از منطق اهل درایت سخن نشنودند و در حقیقت کودکانى بزرگسالند و تنها رشد نباتى و حیوانى کرده ‏اند و به عالم انسانى قدم ننهاده ‏اند و رشد عقلى تحصیل نکرده ‏اند.

چه قدر بجاست که در این مقام از جناب حکیم نامور ناصر خسرو علوى یادى شود:

نکوهش مکن چرخ نیلوفرى را             برون کن ز سر باد خیره ‏سرى را

برى دان ز افعال، چرخ برین را             نشاید ز دانش نکوهش برى را

چو تو خود کنى اختر خویش را بد             مدار از فلک چشم نیک اخترى را

تو با هوش و رأى از نکو محضران چون             همى برنگیرى نکو محضرى را

اگر تو ز آموختن سر نتابى             بجوید سر تو همى سرورى را

درخت تو گر بار دانش بگیرد             به زیر آورى چرخ نیلوفرى را

 غرض این که در نظام هستى که به دقّت بنگریم مى ‏بینیم که پیدایش هر چیز در هر حال به طور حتم و وجوب است و بودن آن در گشتن کارخانه عظیم وجود و اداره شدن آن ضرورى و لازم است و هیچ دستى نمى ‏تواند آن را بردارد، و هیچ هوش و بینش و خرد و دانش آن را زشت و ناپسند نمى‏ یابد و بد گفتن و بد دیدن از دهن ها و از دیده ‏هایى است که به قول ناصر خسرو از نکو محضران نکو محضرى نگرفته ‏اند.

دانستیم که متحرک از نقص به سوى کمال مى‏ رود، و اشارتى کرده ‏ایم که هر چیز در مرتبه و حدّ خود کامل و تمام است و به قیاس با بالاتر و برتر از خود ناتمام مى ‏ناید و آن را ناقص مى‏ گویند. جا دارد که در این مطلب سخن بیشتر به میان آوریم و بحث بیشتر پیش کشیم تا باز دوباره به سوى بحث در حرکت باز گردیم.

دانستیم که هر چه در حرکت است به سوى غایت خود مى ‏رود و نیاز به غایت خود دارد و آن غایت کمال اوست. اکنون درباره متحرک مى‏ گوییم که فرض کنیم یک دانه گندم یا یک هسته هلو یا یک تخم پرنده یا یک نهال یا یک جوجه یا یک کودک کتّابى و دیگر چیزهایى که در نظر مى‏ گیرید، از راه حرکت رشد و نموّ مى ‏کنند و کم‏ کم به کمال‏ مقصود خود مى‏ رسند. حالا در خود آنها تأمّل بفرمایید ببینید آیا صورت و هیأت و شکل و اندام و خلاصه ساخت آنها عیبى دارد؟ آیا براى دانه گندم و هسته هلو مثلا زیباتر از این ساخت تصور شدنى است؟ مگر این دانه گندم در حدّ خود موجود نیست و مى‏ شود که موجودى باشد و بگوییم هیچ کمال ندارد؟ و آیا خود وجود کمال نیست؟ مگر این دانه گندم نیست که قابلیت و استعداد خوشه شدن دارد؟ آیا قابلیت و استعداد، کمال نیست؟

شما دوستان من بینش خودتان را در هر چه که مى‏  بینید به کار ببرید و در بود آن چیز درست اندیشه کنید به طور ساده و طبیعى چهره هست ها را تماشا کنید و کتاب هر موجودى را که مى‏ خوانید تنها با همان موجود سرگرم باشید و در پیرامون او دقّت کنید ببینید جز کمال و حقیقت و واقعیت و زیبایى و خوبى در عالم خودش چیز دیگرى دارد؟ از مور گرفته تا کرگدن، از پشه گرفته تا پیل، از ذرّه گرفته تا خورشید، از قطره گرفته تا دریا، از جوانه گیاه گرفته تا چنار کهنسال، از هر چه تا هر چه، از کران تا کران، به هر سوى و به هر چیز بنگریم جز این است که در حدّ خود وجودى است و وى را کمالاتى است و به بهترین نقشه و الگو و زیبایى است؟

پس از سیر فکرى و تأمل و اندیشه به سزاى خودتان تصدیق خواهید فرمود که هر موجودى در حدّ خود کامل است، آن دانه گندم در دانه گندم بودن هیچ نقص و عیبى در او نیست، دانه گندم یعنى این، هسته هلو یعنى این، آیا نه چنین است؟ ما تاک را که با چنار مى‏ سنجیم مى‏ گوییم چوب چنار چنین و چنان است، ولى تاک آنچنان نیست، مثلا از چوب چنار مى‏ توان تیر و ستون خانه و در و پنجره ساخت، اما رز را نمى ‏توان.

در اینجا ممکن است که بگوییم چوب چنار کامل است و درخت رز ناقص، ولى اندیشه بفرمایید ببینید که مى ‏شود درخت رز جز این باشد؟ درخت رز یعنى اینى که هست و مسلّما در عالم خود و حدّ خود کامل است و هیچ گونه عیبى و نقصى در او متصور نیست.

بفرمایید در اجزاى پیکر خودتان بنگرید و کلمات کلّى و جزیى کتاب هستى‏ خودتان را به دقّت مطالعه کنید. مثلا مژه چشم را که با موى سر قیاس کنیم شاید در نظر بدوى گمان شود مژه، موى ناقص است و موى سر کامل، که موى سر بسیار بلند مى‏ شود تا حدّى که مى‏ توان از آن گیسوان بافت، ولى مّژه را حدّى محدود است که از آن تجاوز نمى‏ کند. غافل از اینکه مژه باید همین باشد و اگر مانند موى سر فزونى یابد کار دیدن دشوار مى ‏شود و بى‏ نظمى‏ هاى دیگر پدید مى ‏آید.

ریشه درخت را مى ‏بینیم که یکى بزرگترین ریشه و دیگر ریشه ‏ها از آن منشعب مى‏ شوند که تا به ریشه‏ هاى مویى منتهى مى‏ شود. در بدن ما نیز رگهایى بسیار باریک وجود دارد که برخى از آنها از رشته‏ هاى مو باریک‏ترند و آنها را به تازى عروق شعریّه و به پارسى رگهاى مویى گویند. این رگها است که به واسطه آنها غذا یعنى خون به لطیف‏ترین و حساس‏ترین اجزاى بدن مثلا مردمک چشم و ذرهاى دماغ و کف دست و سر انگشتان مى ‏رسد و در ازاى آنها رگهایى تو خالى به نام شریان وجود دارد که هر یک چندین برابر رگهاى مویى‏ اند؛ و به مثل شریانها نهرهاى بزرگ و رگهاى مویى، جدولها و نهرهاى کوچک اند که از آنها منشعب مى ‏شوند آن رگهایى که باید به حدقه چشم غذا برساند، باید مویى باشد و اگر از آن حدّى که هست اندکى درشت‏ تر و زبرتر و یا نازک ‏تر و نرم‏ تر بوده باشد چشم از زیبایى و بینایى باز مى ‏ماند.

دندان پیشین باید تیشه ‏اى، و دندان پسین باید پهن، و انیاب باید کشیده و سرنیزه‏ اى باشد، دندان پیشین باید ببرد و انیاب باید خورد و بلغور کند و دندان پسین باید چون آرد نرم کند، و از دهان چشمه آب شیرین بجوشد و سپس به حرکت زبان و چانه و لپها و لبها و تلاقى دندانها و خلاصه جنب ‏و جوش همه آنها آنچه جویده شد خمیر شود و با بخار دهان یک مرتبه هضم صورت گیرد، و پس از آن به دیگ معده و دستگاه گوارش که مطبخ بدن است تحویل داده شود. امید است که نوبت درسهایى در تشریح رسد تا به این کارخانه عظیم محیّر العقول پیکر خودمان و عمّال و قواى گوناگون و جورواجور آن آگاهى یابیم.

غرض این که اجزاى پیکر انسان هر یک به بهترین و زیباترین صورت وضع شده‏ است که بهتر از آن و قشنگ ‏تر از آن امکان ندارد. و اگر در فواید و مصالح و محاسن هر یک از آنها تأمل شود مى ‏بینیم که با یک طرز مهندسى و اندازه و حدّ و ترتیب و نظم و تشکیل و ترکیب حیرت‏ آور است که در همه دست قدرت و علم و تدبیر حکومت مى‏ کند و هر خردمند از هر ملّت و مذهب باشد در برابر آن تسلیم است. و آدم هشیار جز حقیقت و عدل و راستى و درستى در یک یک اجزاى پیکر خویش نمى‏ بیند، چنانکه در نظم و ترتیب و تشکیل آنها.

در پیکر هستى یک جاندار کوچک به نام تننده که به تازى عنکبوت گویند، و در تدبیر زندگى و نقشه تحصیل روزى و تور بافتن و دام ساختن و در کمین نشستن و دیگر حالات او دقت بفرمایید، مى‏ بینید هر یک در حدّ خود به کمال است. چون تار عنکبوت با ریسمان ها و طناب هاى ضخیم سنجیده شود، گمان مى ‏رود که آن تارهاى رشته از دوک تننده، ناقص و ناتمام است ولى در عالم خود تننده تأمل بفرمایید تا باور کنید که تار تننده در عالم وى کامل است.

و همچنین در زندگى و تدبیر هر چه بخواهید تأمل کنید، مى‏ یابید که همه و همه هوش و بینایى و نیرو و توانایى و علم و کمال است و همه در تکاپو و در جنب و جوشند. و هر یک را به نسبت عالم او برنامه ‏اى سخت استوار است. و در عین حال همه با همه پیوسته‏ اند. اگر چه از نظرى از یکدیگر گسسته‏ اند. وقتى اینجانب در هستى به فکر فرو رفته بودم و پس از چندى که از آن حال باز آمدم ره‏آورد آن سفر فکرى من این بود که: عالم یعنى علم انباشته روى هم.

از تکثیر امثله ‏اى که پیش کشیده ‏ام غرض تشحیذ اذهان دوستان است تا ورزش فکرى بهتر در میدان پهناور هستى به کار بریم و به دیده تحقیق و به حکم متین عقل دریابیم که هر ذره ‏اى در عالم خود کامل است، نطفه در نطفه بودن کامل، و دانه در دانه بودن کامل و هسته در هسته بودن کامل و در سراى هستى آنچه هست در نهایت کمال، و کمال خوبى و زیبایى است و سخن نقص از قیاس یکى به دیگرى پیش مى‏ آید.

خواهش من از دوستانم این است که این گفته ‏ها را سرسرى نگیرند و در پیرامون‏ آنها اندیشه بفرمایند، به خصوص در تنهایى، به ویژه در پاره ‏اى از شب که حواس آرمیده و قال و قیل و سر و صدا خفته و نهفته است، در بود خود و بود دیگر هستی ها و بدو و ختم آنها و تدبیر و تعیّش و آمد و شد و حرکت و جنب‏ و جوش آنها و ...

مقدارى به فکر بنشینید که این نشستن سفرها مى‏ آورد و این فکر بهره ‏ها مى‏ دهد.


سلوک در نفس مومن

« یاَیُّهَاالَّذینَ ءَامَنُواْ عَلَیْکُمْ اَنْفُسَکُمْ...! » (۱۰۵ / مائده) 

« اى کسانى که ایمان آورده اید، بر شما باد نفستان...! » 

از این که با جمله « عَلَیْکُمْ اَنْفُسَکُمْ! » مؤمنین را امر به پرداختن به نفس خود نمود، به خوبى فهمیده مى شود: 

که راهى که به سلوک آن امر فرموده همان نفس مؤمن است، زیرا وقتى گفته مى شود زنهار راه را گم مکن معنى آن نگهدارى خود راه است، نه جدا نشدن از راهروان. در این جا هم که مى فرماید: زنهار نفسهایتان را از دست ندهید، معلوم مى شود نفس‌ها همان راه هستند نه راهرو! 

مقصود این است، که ملازمت کنید نفس خود را از جهت این که نفس شما راه هدایت شماست نه از جهت این که نفس یکى از رهروان راه هدایت است، به عبارت دیگر اگر خداى تعالى مؤمنین را در مقام تحریک به حفظ راه هدایت امر مى کند، به ملازمت نفس خود، معلوم مى شود نفس مؤمن همان طریقى است که باید آن را سلوک کند. 

بنابراین، نفس مؤمن طریق و خط سیرى است، که منتهى به پروردگار مى شود. نفس مؤمن راه هدایت اوست، راهى است که او را به سعادتش مى رساند.

- المیزان ج ۱۱، ص ۲۸۰

الف- عین فی اثبات وجود النفس من حیث هی نفس: فنقول: انا نشاهد أجساما یصدر عنها الآثار، لا على وتیرة واحدة من غیر ارادة، و لیس ذلک الذی هو مبدء تلک الآثار لها للمادة الأولى لکونها قابلة محضة، و لا لجسمیتّها المشترکة بین جمیع الأجسام. و کلّ ما یکون مبدء الصدور أفاعیل لیست على وتیرة واحدة عادمة للإرادة فانّا نسمّیه نفسا من جهة ما هو مبدء لهذه الأفاعیل.

ب- عین فی تحدید النفس من حیث هی نفس: و هو أن النفس کمال أوّل لجسم طبیعی آلی ذی حیوة بالقوّة. معناه کونه ذا آلات یمکن أن یصدر عنه بتوسطها و غیر توسطها ما یصدر من افاعیل الحیوة التی هی التغذی و النمو و التولید و الادراک و الحرکة الارادیة و النطق.


ج- عین فی اثبات وجود النفس الانسانیة: إنّ أول الادراکات على الاطلاق و أوضحها هو ادراک الانسان نفسه؛ فلیفرض واحد منّا أنه خلق کاملا دفعة فی هواء طلق لا یدرک شیئا من أعضائه و الخارج عنه، فهو حینئذ لا یغفل عن ذاته و قد غفل عن غیرها.

و أیضا انت لا تغفل عن ذاتک أبدا، و ما من جزء من أجزاء بدنک إلا و تنساه أحیانا، فانت انت.


د- عین فی آراء القوم فی النفس: قد عدّ بعضهم المذاهب فی حقیقة النفس أربعة عشر مذهبا، و قال بعضهم: قیل فی النفس أربعون قولا، و قال آخر: اختلف الأولون و الآخرون على مرّ الأیام و الأعوام فی النفس الناطقة، على زهاء مائة قول. و الحق أن النفس جوهر مجرد عن المادة الجسمانیة و عوارضها على مراتب التجرد، و لها تعلق بالبدن، تعلق التدبیر و التصرّف الإستکمالی، و البدن مرتبتها النازلة. و الآراء الأخرى إما باطلة، أو مأولة الى الحق.


ه- عین فی أن النفس الانسانیة بل الحیوانیة غیر الجسمیة و المزاج: لو کان المزاج هو النفس، لکان یجب أن یکون المزاج موجودا قبل المزاج، اذ کان هو الغایة المحرکة للعناصر الى الإمتزاج؛ بل النفس حافظة للمزاج. و ایضا الانسان فیه قوة تدرک المعقولات، و مدرک المعقولات لا یصحّ أن یکون جسمانیا، فلا یصح أن تکون تلک القوة مزاجا.


و- عین فی أن النفس داخلة فی مقولة الجوهر: العین الثالثة تفید جوهریتها ایضا، و کذلک أدلة تجردها مطلقا. و ایضا إذا ترکب أمر من أمرین ترکیبا طبیعیا أحدهما معلوم الجوهریة، و الآخر مشکوکها، و أردت أن تعرف هل هو جوهر صوری أو عرض تابع؟ فأنظر الى مرتبته فی الوجود، و درجته فی القوّة و الضعف: فان کان وجوده أقوى من وجود ما انضم الیه و الآثار المرتبة علیه اکثر، فاعلم أن نسبة التقویم العلیّة الیه أولى من نسبة التقویم المعلولیة الیه بالقیاس الى قرینه، بعد أن یثبت عندک أنه لا بدّ فی کل ترکیب نوعی أو صنفی من ارتباط مّا، و علّیة و معلولیة ما بین جزئیه، فیعلم أنّ نسبة الجوهریة الیه أولى، لأن مقوّم الجوهر أولى بالجوهریة. و ان کان ذلک الأمر أضعف تحصّلا و أخسّ وجودا، فاعلم أن المضموم الیه مستغنى القوام عنه، فیجب أن یکون هذا متأخر الوجود عنه فیکون إما مادة له أو عرضا قائما.

فنقول: لما کان جوهریة البدن مسلمة، و البدن قائم بالنفس، فمقوم الجوهر أولى بالجوهریة.


ز- عین فی أن البدن مرتبة نازلة للنفس: النفس تمام البدن؛ یحصل منها و من المادة البدنیة نوع کامل جسمانی. و جوهر النفس باعتبار ربوبیته للبدن یسمى روحا، و البدن‏ تجسّد الروح و تجسّمه، و مظهره و مظهر کمالاته و قواه فی عالم الشهادة بلا تجاف من الطرفین، سبحان من کثّف اللطیف و لطّف الکثیف؛ فالبدن فی النفس لا انّ النفس فی البدن، بل التعبیر عن الظرفیة بالتوسع. قال الوصیّ علیه السلام: «الدّنیا فی الآخرة و الآخرة محیطة بالدّنیا.» و قد سمعت عن الامام الصادق علیه السلام: «أنّ الأرواح لا تمازج البدن و لا تواکله، و إنما هی إکلیل البدن محیطة به.»


ح- عین فی انفعال البدن عن الهیئات النفسانیّة، و تأثّر النفس عن البدن: و ذلک التأثر فی الجانبین یختلف شدّة وضعفا، بحسب اختلاف استعدادات النفوس و أمزجتها و أحوالها، و یتفاوتون بذلک فی اخلاقهم الفاضلة و الرذلة. و هذه العین، ینشعب منها جداول کثیرة معجبة مدهشة فی تأثّر کل واحد من النفس و البدن عن الآخر، و صدور الأفعال الغریبة عن النفس الإنسانیّة. أدناها إصابة العین.



شرح کتاب «سرح العیون فی شرح العیون» توسط آیت الله صمدی آملی - جلسه دوم