عباس ذوالقدری

عباس ذوالقدری
سایت قبلی 2baleparvaz.ir
کانال تلگرامی قبلی menbardigital@

امام صادق علیه السلام فرمود: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِیَ فِی مَلَکُوتِ السَّمَاوَاتِ عَظِیماً فَقِیلَ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ (الکافی، ج‏1، ص: 36) یعنی: هر که براى خدا علم را بیاموزد و به آن عمل کند و به دیگران بیاموزد در ملکوت آسمانها عظیمش خوانند و گویند: آموخت براى خدا، عمل کرد براى خدا، تعلیم داد براى خدا.

امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً فَلْیَبْدَأْ بِتَعْلِیمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِیمِ غَیْرِهِ وَ لْیَکُنْ تَأْدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِیبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلَالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ (نهج البلاغه، حکمت 73)
یعنی: کسی که خود را رهبر و امام مردم قرار داد باید قبل از تعلیم دیگران به تعلیم خود پردازد و پیش از آنکه به زبان تربیت کند، به عمل تعلیم دهد. و آن که خود را تعلیم دهد و ادب کند، به تعلیم و تکریم سزاواراتر است از آن که دیگری را تعلیم دهد و ادب آموزد.

۴ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

فص 51 [در بیان خواص روح قدسى است‏]

الروح القدسیة لاتشغلها جهة تحت عن جهة فوق. و مایستغرق (ولا یس‏تغرق خ ل) الحس الظاهر حسها الباطن. و یتعدى (و قدیتعدى خ ل) تأثیرها عن بدنها الى أجسام العالم و ما فیه. و تقبل المعقولات من الروح الملکیة بلاتعلیم من الناس.

ترجمه: روح قدسى را سوى پایین از سوى بالا باز نمیدارد. و حس آشکار حس پنهانش را فرا نمى گیرد. و تأثیرش از بدنش به اجسام عالم و به انچه در وى است تجاوز مى کند. و معقولات را از روح ملکى بدون تعلیم آدمى مى پذیرد.

در خواص روح قدسى‏

بیان: این فص در خواص روحى قدسى است. مقصود در این فص و فص بعدى این است که انسان به مقامى میرسد که مظهر اسم شریف یا من لایشغاه شأن عن شأن می شود. چنانکه در آخر فص بعد به این نکته تصریح میکند و آن انسانى است که داراى روح قدسى است. که حائز سفر چهارم از اسفار اربعه یعنى خود کامل و مکمل بندگان خدا و قلب عالم امکان و امام کل است.

و اسلوب بحث در چند فص گذشته تا این فص بدین منوال است که چون از مرتبه نازل بسوى کامل سفر کنیم مى بینیم که هر مرتبه واجد کمالات مرتبه مادون خود است با اضافه لذا هر مرتبه عالى‏ حدود مرتبه دانى را ترک مى گوید اگر چه کمال او را دار است چنانکه معدن را با مادونش قیاس کنیم و نبات را با معدن و حیوان را با نبات و انسان را با حیوان و طبقات انسان را بحسب اختلاف درجاتشان با یکدیگر این معنى بخوبى معلوم میگردد. در فصوص گذشته از قواى نباتى و حیوانى سخن رانده شد در فص قبل درباره خاصیت روح انسانى بود که او فقط میتوانست مدرک معنى صرف باشد ولى این خاصیت براى نفس ناطقه بطور عموم بود و در این فص راجع به یک قسم خاص آن است که واجد مقام شامخ روح قدسى است.

صاحب فصوص در فص سى و سه و این فص و فص بعدى و فص پنجاه و هفتم در خواص روح قدسى سخن رانده است. چنانکه تذکر داده ایم عمده نظر در این فص این است که روح قدسى مظهر اسم شریف یا من لایشغله شأن عن شأن است که توجه بجهت عالم مادون را از نظر بعالم ما فوق باز نمیدارد و چنانکه تفصیل و بیان آن در شرح اسفار اربعه دانسته میشود که گفته است «الروح القدسیة الى قوله: الباطن».

و مرادش از «یتعدى تأثیرها الخ» همان است که در فص سى و سه گفته است که ماده کائنات مطیع روح قدسى نبى است.

و مرادش از «تقبل المعقولات الخ» نیز همانست که در فص مذکور گفته است که در روح قدسى حقایق لوح محفوظ منتقش میشود و از آنچه که من جانب الله است بخلق میرساند. و این معنى همانست که مى گوییم علم سفراى الهى لدنى است، حافظ فرماید:

نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت‏

بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

بدانکه این روح قدسى روح انسان کامل است و این روح است که از آن تعبیر بجام جهان نما میکنند اگر چه:

رو دیده بدست آر که هر ذره خاک‏ / جامى است جهان نماى چون درنگرى‏

ولى انسان کامل جام جهان نماى بزرگ و آیینه گیتى نماى اعظم است چه موجودات بر وى ختم میشود و او ختم موجودات است که خلیفة الله و قطب عالم امکان است که بزرگ تر از او در ما سوى الله نبود و از ملک تا ملکوت همه مراتب این انسان کامل است و هیچ عصرى عالم خالى از وى نبود و بیش از یکى نباشد.

قال الشیخ المتاله الصمدانى ابن سینا قده فى المبدأ و المعاد (کما فى ص 225 من رسالة القضا و القدر لصدر المتالهین قده): کمال العالم الکونى أن یحدث منه انسان و سائر الحیوانات والنباتات یحدث اما لاجله و اما لئلایضیع المادة کما أن البناء یستعمل الخشب فى غرضه فما فضل لایضیعه بل یتخذه قسیا و خلالا و غیر ذلک و غایة کمال الانسان أن یحصل لقوته النظریة العقل المستفاد و لقوته العملیة العدالة و هیهنا یتختم الشرف فى عالم المواد. انتهى کلامه.

بدانکه انسان در حقیقت هر کارى را براى تحصیل کمال خود یعنى تکمیل ذات خود انجام مى دهد و در مادى و معنوى مطلقا خویشتن را میخواهد و در واقع بسوى اسماء الله تعالى سفر مى کند بلکه همه عاشق ذات حق جل و علایند و طالب اسما و صفات اویند چه اگر طلب غنى کنند غنى یکى از صفات حق و غنى یکى از اسماء حق است و همچنین اگر عاشق بقایند بقا صفت حق و باقى اسم حق است و اگر خواهان فردانیتند فرد از اسماء الله است و همچنین در دیگر اسماء شریفه‏

چندین هزار ذره سراسیمه میدوند / در آفتاب و غافل از این کافتاب چیست‏

 (حافظ)

اگر چه کمال در استشعار و علم به علم است که نخستین علم بسیط است و این علم مرکب و تفاضل مردم در قسم دوم آشکار گردد چنانکه تفصیل آن در فص بیستم گذشت.

علم شریف عرفان و اخلاق و حکمت متعالیه شرح درجات نفس قدسى انسانى است و هر بخردى خواهان است که بمراتب انسان کامل آشنا شود زیرا که در حقیقت طالب شرح مقامات خود است چه انسان کامل امام است و امام پیشوا و سرمشق است و دمبدم به دیگران خطاب مى کند که مرا ببینید و بسوى من ترقى کنید و سیر در آن منازل عروجى و صعودى اگر براى انسان نمى بود خطاب صحیح نبود و آدمى از ارسال رسل و پیشوایى ائمه چه میخواست اگر چه مقام و منصب محفوظ است نبینى که امام حسن مجتبى علیه السلام درباره پدر بزرگوارش على امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: والله لقد قبض فیکم اللیلة رجل ما سبقه الاولون الا بفضل النبوة ولایدرکه الاخرون (مروج الذهب للمسعودى).

و امام صادق علیه السلام فرمود: ادنى معرفة الامام انه عدل النبى الا درجة النبوة، الحدیث (تفسیر برهان ج 1 ص 367 سوره اعراف قوله تعالى و لماجاء موسى لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنى انظر الیک الایة).

اکنون روا است که اشارتى به سفرهاى روحانى انسان شود تا صاحب روح قدسى مأمور بتبلیغ رسالت و تکمیل خلق از دیگران ممتاز گردد و هر کسى حد و قدر وجودى خود را بداند و خویشتن را با معیار حق و میزان قسط و ترازوى انسان سنج که وجود انسان کامل است بسنجد.

اسفار اربعه

بدانکه سفر پشت به شهرى و رو به شهر دیگر کردن است یعنى از موطنى یا موقفى حرکت کردن و به سوى مقصد به طى مراحل و قطع‏ منازل روى آوردن است. و آن یا صورى است که سفر جسمانى است که از جایى به جایى رفتن است و مستغنى از بیان است و یا سفر معنوى است که اکنون در صدد بیان آنیم و آن به حسب اعتبار ارباب شهود بر چهار قسم است و به وجوه گوناگون مطابق اقتضاى موضوعات و اغراض مختلف در کتب اهل فن بیان شده است و همه درست گفته اند:

الاول السفر من الخلق الى الحق یعنى اول سفر از خلق است بسوى حق به رفع حجب ظلمانى و نورانى که بین سالک و بین حقیقتش که ازلا و ابدا با او است می باشد. و روا است که گویى ترقى از مقام ن‏فس است در مقام قلب، و از مقام قلب است در مقام روح و از مقام روح است به مقصد اقصى و بهجت کبرى و این مقام جنت مزلفه براى متقین است و از لفت الجنة للمتقین یعنى متقین از ادناس مقام نفس که حجب ظلمانیه اند، و متقین از انوار قلب و اضواء مقام روح که حجب نورانیه اند زیرا که مقامات کلیه انسان این سه اند و آنچه گفته شد که بین عبد و رب هزار حجاب است برگشت به این سه مقامات کلیه مى کند، پس چون سالک بر اثر رفع آن حجب به مقصود رسید جمال حق را مشاهده مى کند و ذات خودش را در خلق فانى مى بیند سلطان فاینما تولوافثم و جه الله در او ظهور مى کند. و چون سالک ذاتش را در حق تعالى فانى کرده است سفر اولش منتهى شد و وجودش وجود حقانى میشود و او را محو عارض میشود و شطح از او صادر میشود و دیگران در حق او ناپسند گویند

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست/ در حق ما هر چه گوید جاى هیچ اکراه نیست‏

تا چون عنایة الهیه دریابدش محوش زائل گردد و صحو شاملش شود که اقرار بذنبش و عبودیتش مى کند پس از آنکه اظهار بر بوبیت کرده بود عارف بسطامى گفته است: الهى ان قلت یوما سبحانى ما أعظم شأنى فأنا الیوم کافر مجوسى فأقطع زنارى و أقول اشهدان لااله الا الله‏ و اشهد ان محمدا رسول الله.

الثانى: السفر من الحق الى الحق بال‏حق چون سفر اول بانتها رسید سالک شروع بسفر ثانى مى کند و این سفر از حق بسوى حق بحق است. و مقصود از بحق این است که سالک در سفر اول ولى گردید و وجودش وجود حقانى شد لذا در سفر اول قید بحق نبود که فقط سفر من الخلق الى الحق بود ولى چون در سفر اول وجود حقانى کسب کرده است در اسفار ثلاثه بعد از آن مقید بقید حق شده است. در این سفر سلوک از موقف ذات شروع میشود بسوى کمالات واجبیه یکى پس از دیگرى تا اینکه جمیع آن کمالات را مشاهده کند و همه اسما را بداند جز اسماء مستأثره در نزد حق را پس سالک در این مقام ولى تام گردد و ذاتش و صفاتش و افعالش در ذات حق و صفاتش و افعالش فانى میشود پس به حق میشنود و به وى مى بیند و به وى میرود و به وى میگیرد و حمله مى کند.

از مقامات هفتگانه سالک که مقام نفس، مقام قلب، مقام عقل، مقام روح، مقام سر، مقام خفى، و مقام اخفى است مقام سر فناء ذات سالک در ذات بارى و خفاء فناء صفات و افعال وى در صفات و افعال بارى و أخفى فناء فنائیت او است و بعبارت أخرى سر فناء در ذات است که منتهاى سفر اول و مبدأ سفر ثانى است. و خفاء فناء در الوهیت است که مقام اسماء و صفاتست لااله الا الله وحده وحده وحده. و أخفى فناء از آن دو فناء است پس دائره ء ولایت تمام میگردد و سفر ثانى منتهى می شود و فنایش منقطع می گردد و شروع در سفر سوم مى کند.

الثالث: السفر من الحق الى الخلق بالحق. مقصود از بالحق همانست که در سفر دوم گفته ایم سالک در این سفر از این موقوف که من الحق است در مراتب افعال سلوک مى کند و محوش زائل مى شود و صحو تام برایش حاصل می گردد و ببقاء الله باقى می ماند و در عوالم جبروت و ملکوت و ناسوت سفر مى کند و همه عوالم را به اعیان و لوازمشان مشاهده مى کند. و برایش حظى از نبوت حاصل می گردد.

بنابراین معارفى از ذات حق و صفاتش و افعالش خبر مى دهد و نبى نامیده نمیشود و احکام و شرایع را از نبى مطلق مى گیرد و تابع وى است و در این هنگام سفر ثالثش به پایان میرسد و شروع در سفر چهارم مى کند.

الرابع: السفر من الخلق الى الخلق بالحق. سالک در این سفر خلائق و آثار و لوازمشان را مشاهده مى کند و منافع و مضارشان را در عاجل و آجل یعنى دنیا و آخرت میداند و رجوعشان را الى الله و کیفیت رجوعشان را و آنچه که سائق و قائد و مخزیشان است و آنچه که مانع و عائق و داعیشان است میداند پس نبى میباشد بنبوت تشریع و نبى نامیده میشود چه از بقایشان و مضار و منافعشان و از آنچه که سعادتشان بدانست و از آنچه که شقاوتشان بدانست خبر مى دهد و در همه این امور بالحق است زیرا که وجودش حقانى است و التفاتش بخلق او را از توجه بحق باز نمیدارد. این است اسفار اربعه پس ظاهر شد که سفر اول و سوم متقابلند زیرا که در مبدأ و منتهى متعاکس اند و سوم بالحق است نه اول. و هم ظاهر شد که سفر دوم و چهارم از جهتى متقابلند چه اختلاف در مبدأ و منتهى دارند و اشتراک در بالحق.

بدانکه آنچه در اسفار اربعه آوردیم بیان عارف بزرگوار جناب میرزا محمد رضاى قمشه اى است که در حاشیه چاپ اول شرح الشواهد الربوبیة حکیم متاله مولاصدرا ص 394، و در حاشیه جلد اول اسفار طبع ثانى ص 13 بطبع رسیده است.

جناب صدرالمتالهین از اسفار مذکور در اول اسفار این چنین تعبیر کرده است:

1 السفر من الخلق الى الحق.

2 السفر بالحق فى الحق.

3 السفر من الحق الى الخلق بالحق.

4 السفر بالحق فى الخلق.

در سفر اول و سوم تعبیر هر دو یکى است و مال تعبیرشان در دوم و چهارم نیز یکى است زیرا فى الحق که در سفر دوم به تعبیر جناب صدرالمتالهین است همان سفر من الحق الى الحق است که سیر در اسما و صفات الهى است. و فى الخلق که در سفر چهارم بتعبیر آن جناب است همان من الخلق الى الخلق بتعبیر مرحوم قمشه اى است.

عارف نامور فخر الدین عراقى در لمعات و همچنین عارف بزرگوار عزیز الدین نسفى در مؤلفاتش از انسان کامل و مقصد اقصى و زبدة الحقائق که مختصر مبدأ و معاد او است. سلوک را که عبارت أخرى سفر است بدو قسم گفته اند یکى سیر الى الله و یکى سیر فى الله.

نسفى در انسان کامل (ص 84) گوید: پیش از ما مشایخ در سلوک کتاب بسیار جمع کرده اند و در جمله این گفته اند که سلوک سیر الى الله و س‏یر فى الله است و این بیچاره در چند رساله این چنین هم گفته است که سلوک سیر الى الله و سیر فى الله است.

در زبدة الحقائق گوید: سلوک عبارت از سیر الى الله و سیر فى الله است سیر الى الله نهایت دارد اما سیر فى الله نهایت ندارد یعنى سلوک عبارت از رفتن است از اقوال و افعال و اخلاق بد باقوال و افعال و اخلاق نیک و از هستى خود بهستى خداى چون سالک بر اقوال و افعال و اخلاق نیک ملازمت نماید انوار معارف بر وى ظاهر گردد و حقائق اشیاء کماهى بر وى منکشف شود و از هستى خود بمیرد و به هستى خداى زنده گردد (ص 239 مجموعه یا شرح اشعة اللمعات جامى و چندین رساله دیگر). جز اینکه نسفى در همه مؤلفاتش این نحوه تقسیم بدو قسم سلوک را به مشرب اهل عرفان طورى دانسته است و به مشرب اهل وحدت طورى و در رساله مقصد اقصى گوید بدانکه:

معنى سلوک سیر است و سیر بر دو قسم است سیر الى الله و سیر فى الله سیر الى الله نهایت دارد اما سیر فى الله نهایت ندارد اهل عرفان میگویند که سیر الى الله عبارت از آنست که سالک چندان سیر کند که خداى را بشناسد چون خداى را شناخت سیر الى الله تمام شد اکنون‏ ابتداء سیر فى الله باشد و سیر فى الله عبارت از آنست که سالک بعد از شناخت خداى چندانى دیگر سیر کند که تمام صفات و اسامى و افعال خداى را دریابد و علم و حکمت خداى را بداند و صفات و اسامى خداى و علم و حکمت خداى بسیار است بلکه نهایت ندارد اگر چه نهایت ندارد تا زنده باشد در این کار باشد

از صفات تو آنچه حص‏ه ما است/ کمتر از قطره اى ز صد دریا است‏

این بود سخن اهل عرفان در بیان سلوک. و اهل وحدت مى گویند که سیر الى الله عبارت از آنست که سالک چندان سیر کند که بیقین بداند که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خدایست تعالى و تقدس و بغیر از وجود خداى وجودى دیگر نیست سیر الى الله تمام شد اکنون ابتداء سیر فى الله است و سیر فى الله عبارت از آنست که سالک بعد از آنکه دانست که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خداى است چندان دیگر سیر کند که تمامت جواهر اشیاء را و تمامت حکمتهاى جواهر اشیا را کما هى بداند و ببیند. (ص 144 مجموعه مطبوع با شرح لمعات جامى).

با دقت در کلام نسفى معلوم می شود که اسفار را به دو قسم دانستن در حقیقت تلخیص اسفار اربعه به دو سفر است و در واقع تنافى بین أقوال نیست.

بدانکه بحث اسفار از عارفین بالله است و لب بیان آن و أصل توجیه آن چنانست که گفته ایم. چون از مقام شامخ عرفان که معرفة النفس و در حقیقت معرفة الله است تنزل کنیم و بعلم شریف فلسفه بنگریم مى بینیم که حکماى الهى نیز مباحث عقلیه حکمت متعال‏یه را بسبک اسفار اربعه عرفان بر چهار سفر ترتیب داده اند. و ما بیان آنرا به ترجمه تقریر عالى مرحوم میرزا رضاى قمشه اى سابق الذکر مى پردازیم:

فلاسفه شامخ و حکماى راسخ در آفاق و انفس نظر مى کنند و آیاتش را در آنها ظاهر و رایاتش را از آنها با هر مى بینند پس به آثار قدرتش بر وجوب وجودش و ذاتش استدلال مى کنند، و بانوار حکمتش بر تقدس اسماء و صفاتش استشهاد مى کنند. زیرا که وجود سماوات وارض و امکان و حرکاتشان دلائل انیت او است، و اتقان و انتظام آنها شواهد معرفت و ربوبیت او است و باین طریقه در کتاب مبین بقول خداوند عزاسمه اشاره شد سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى أنفسهم حتى یتبین لهم انه الحق (آخر فصلت).

و در این هنگام برایشان روشن مى گردد که حق فقط او است بحیثى که کل وجود و کمال وجور را مستهلک در وجود و کمالات وجود او مى بیند بلکه کل وجود و کمال را لمعه اى از لمعات نورش و جلوه اى از جلوات ظهورش مى بیند و این سفر اول از اسفار اربعه عقلیه است بازاء سفر اول اهل سلوک از اهل الله که من الخلق الى الحق است.

سپس بوجود نظر مى کنند و در نفس حقیقتش تأمل مى کنند پس برایشان روشن میگردد که او واجب بذاته و لذاته است، و بوجوب ذاتش بر بساطت و وحدانیت و علم و قدرت و حیات و اراده و سمع و بصر و کلام و سائر اوصاف کمالش و نعوت جمال و جلالش، و بر اینکه همه آنها عین شئون ذاتش است استدلال مى کنند پس احدیتش ظاهر میشود و با حدیتش صمدیتش ظاهر میشود و بصمدیتش ظاه‏ر میشود که کل اشیاء بنحو اتم و اعلى است و این سفر دوم از اسفار اربعه عقلیه است بازاء سطر دوم اهل الله که من الحق الى الحق بالحق است.

سپس در تجود و عنایت و احدیت او نظر مى کنند پس وحدانیت فعلش و کیفیت صدور کثرت از بارى تعالى و ترتیب آنها تا انتظام سلاسل عقول و نفوس برایشان کشف مى گردد و در عوالم جبروت و ملکوت اعلى و اسفر تابعالم ملک و ناسوت منتهى گردد تامل میکنند أولم یکف بربک انه على کل شى شهید (آخر فصلت) و این سفر سوم‏

از اسفار اربعه عقلیه است بازاء سفر سوم سالکین الى الله که من الحق الى الخلق بالحق است.

سپس در خلق سماوات و ارض نظر مى کنند و رجوع آنها را الى الله تعالى میدانند و مضار و منافع آنها را و به آنچه موجب سعادت و شقاوت آنها در دنیا و آخرت است آشنا میشوند پس معاش و معاد آنها را مى دانند و از مفاسد نهى مى کنند و بمصالح امر و در امر آخرت مى نگرند و آنچه که در آن از جنت و نار و ثواب و عقاب و صراط و حساب و میزان و نظائر کتب و تجسم اعمال و بالجمله آنچه را که انبیا آورده اند و رسل بدانها خبر داده اند صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین میدانند این است سفر چهارم از اسفار اربعه عقلیه بازاء سفر چهارم اهل الله که من الخلق الى الخلق بالحق است.

تبصره: قیصرى در شرح فص آدمى فصوص الحکم (ص 73 ط 1)، و در شرح فص نوحى (ص 146 و ص 147) و در فص هودى ص 249، در اسفار و سیر و سلوک بحث کرده است و در اواخر فص نوحى که درباره قطب و کمل بحث مى کند، از آن استفاده مى گردد ک‏ه کسانى از حق به خلق براى تکمیل نفوس، سفر چهارم مى کنند اشرف از کسانى اند که در سفر سوم متوقف شدند و حق هم همین است.

ما در این فص بهمین قدر اکتفا مى کنیم و خواننده این کتاب بداند که مطالب این فص و فص سى و سوم و فص بعدى و فص پنجاه و هفتم مکمل یکدیگرند و امید است که در فصوص آتیه از جانب فیاض على الاطلاق فیوضاتى افاضه شود. و الحمد لله رب العالمین.


علامه حسن زاده آملی، نصوص الحکم بر فصوص الحکم، ص: 305


تعریف فلسفه

چند وجه از تعریفات فلسفه که همه این تعریفات ناظر به یک حقیقت‏ اند:

الف- الفلسفة هیاستعمال التشبّه بالإله بقدر الطاقة البشریة.[1]

ب- الفلسفة استکمال النفس الإنسانیة بمعرفة حقائق الموجودات على ما هی علیها، و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین لا أخذا بالظن و التقلید بقدر الوسع الإنسانی.[2]

ج- الفلسفة استکمال النفس الإنسانیة بمعرفة نظم العالم نظما عقلیا على حسب‏ الطاقة البشریة لیحصل التشبّه بالبارى تعالى.[3]

د- الحکمة: معرفة الوجود الواجب و هو الأول، و لا یعرفه عقل کما یعرف هو ذاته، فالحکیم بالحقیقة هو الأول.[4]

ه- الحکمة: خروج النفس إلى کمالها الممکن فی جانبی العلم و العمل.[5]

و- الحکمة: العلم بأحوال أعیان الموجودات على ما هی علیه فی نفس الأمر بقدر الطاقة البشریة.[6]

ز- الفلسفة: حبّ الحکمة. و الفیلسوف: محبّ الحکمة.[7]

ح- الفلسفة: العنایة بالموت. و المراد من الموت إماتة الشهوات لأن إماتة الشهوات هی السبیل إلى الفضیلة.[8]

ط- الفلسفة: صناعة الصناعات و حکمة الحکم.[9]

ى- الفلسفة: معرفة الإنسان نفسه.[10]

یا- الفلسفة: علم الأشیاء الأبدیة الکلیة إنّیاتها و مائیّاتها و عللها بقدر طاقة الإنسان.[11]

یب- الحکمة هی سبب وجود الأشیاء مطلقا.[12]

یج- الفلسفة فی اللغة الیونانیة التشبّه بحضرة واجب الوجود بقدر الطاقة البشریة لتحصیل السعادة الأبدیة، کما ورد فی الحدیث تخلّقوا بأخلاق اللّه، أی تشبّهوا به فی الإحاطة بالمعلومات و التجرّد عن الجسمانیّات.[13]

ید- الحکمة استکمال النفس الإنسانیة بتحصیل ما علیه الوجود فی نفسه، و ما علیه الواجب مما ینبغى أن یکتسبه تعلمها لیصیر عالما معقولا مضاهیا للعالم الموجود و یستعدّ للسعادة القصوى الأخرویة بحسب الطاقة البشریة.[14]

یه- النفس الناطقة کمالها الخاص بها أن تصیر عالما عقلیا مرتسما فیها صورة الکل و النظام المعقول فی الکل و الخیر الفائض فی الکل، مبتدئة من مبدأ الکل، سالکة إلى الجواهر الشریفة الروحانیة المطلقة، ثم الروحانیة المتعلقة نوعا مّا بالأبدان، ثم الأجسام العلویة بهیئاتها و قواها، ثم کذلک حتى تستوفی فی نفسها هیأة الوجود کله، فتنقلب عالما معقولا موازیا للعالم الموجود کله، مشاهدة لما هو الحسن المطلق و الخیر المطلق و الجمال الحق المطلق، و متحدة به، و منتقشة بمثاله و هیأته، و منخرطة فی سلکه، و صائرة من جوهره …[15]

یو- المقام المحمود هو ادراک حقائق الأشیاء بنحو الشهود. «اسفار» ج 1، ص 248، چاپ وزیرى، تعلیقه حکیم ملا على نورى



[1] «اسفار» ج 3، ص 125، رحلى، چاپ سنگى.

[2] «اسفار» ج 1، ص 5، رحلى، چاپ سنگى.

[3] «اسفار» ج 1، ص 5، رحلى، چاپ سنگى.

[4] «تعلیقات شیخ» ص 20، 60، مصر، چاپ اول.

[5] «اللآلئ المنتطمة» ص 38، به تصحیح علامه حسن زاده آملی

[6] «اللآلئ المنتطمة» ص 38، به تصحیح علامه حسن زاده آملی

[7] «رساله کندى در حدود و رسوم اشیاء» ضمن «رسائل کندى» ص 172- 173، مصر، چاپ اول.

[8] همان مصدر.

[9] همان مصدر.

[10] همان مصدر.

[11] همان مصدر.

[12] «اسفار» ج 1، ص 5، رحلى، چاپ سنگى.

[13] «دستور العلماء» ج 3، ص 44، چاپ حیدرآباد دکن.

[14] «محبوب القلوب» ص 6، چاپ اوّل

[15] «الهیّات شفا» ص 546، مقاله نهم، فصل هفتم، رحلى، چاپ سنگى.


مفهوم وجود مشترک معنوی است، نه مشترک لفظی


سه دلیل برای این مدعا وجود دارد:


الف) اینکه وجود قابل تقسیم است به واجب و ممکن. و ممکن الوجود هم قابل تقسیم است به اقسام دیگری. واضح است وحدت مقسم یکی از شرایط صحت تقسیم است و مقسم در همه اقسام حضور دارد به اضافه یک قیدی.


ب) عدم ملازمت در شک بین مفهوم و مصداق.

بسیار اتفاق می افتد که وجود چیزی را ثابت می کنیم سپس در خصوصیات آن شک می کنیم. مثلا آن را قسم خاصی از وجود می دانیم سپس متوجه می شویم که این اعتقاد اشتباه بوده است. با این حال اعتقاد ما به اصل وجود آن شیء از بین نمی رود. پس اگر وجود معنای واحدی نداشت و مشترک لفظی بود باید با تغییر موضوعاتش در اعتقاد ما، معنایش تغییر می کرد، حال آنکه اینگونه نیست.


ج) عدم یک معنا دارد که همان نیستی است. (منظور عدم مطلق است نه عدم مضاف) وجود هم که نقیض عدم است باید یک معنا داشته باشد وگرنه ارتفاع نقیضین پیش می آید.

این دلیل در شرح منظومه به این صورت بیان شده است:

و أنّه لیس اعتقاده ارتفع             اذا التّعیّن اعتقاده امتنع‏

بداهت مفهوم وجود

مفهوم وجود بدیهی است. و نیازی به واسطه شدن چیز دیگری برای تعریف ندارد.

دلیل:

1- زیرا در تعریف حقیقی، معرَّف باید از معرِّف اظهر و اجلی باشد و هیچ چیزی از وجود اظهر و اجلی نیست.

2- مفهوم وجود بسیط است و مرکب نیست. و تعریف حقیقی برای ماهیات مرکب از جنس و فصل و عرض خاصه می آید که وجود از هیچ یک از اینها برخوردار نیست.

 

بنابراین هر چه در تعریف وجود در کتابها گفته اند از قبیل شرح الاسم (تعریف لفظی) است نه تعریف حقیقی.

 

 

توضیح بیشتر:

اینکه گفته شد مفهوم وجود بدیهی است، یعنی نظری نیست. مفهوم نظری آن مفهومی است که انسان یک تصور اجمالی از آن دارد و تبیین کامل تر آن به کمک مفاهیم بسیط تر میسر می شود. اما مفهوم بدیهی خود به خود و بدون وساطت مفهوم دیگر برای انسان روشن است.

 

مطالعه بیشتر:

پژوهشی در بداهت (ملاک بداهت، اقسام بدیهیات)