عباس ذوالقدری

عباس ذوالقدری
سایت قبلی 2baleparvaz.ir
کانال تلگرامی قبلی menbardigital@

امام صادق علیه السلام فرمود: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِیَ فِی مَلَکُوتِ السَّمَاوَاتِ عَظِیماً فَقِیلَ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ (الکافی، ج‏1، ص: 36) یعنی: هر که براى خدا علم را بیاموزد و به آن عمل کند و به دیگران بیاموزد در ملکوت آسمانها عظیمش خوانند و گویند: آموخت براى خدا، عمل کرد براى خدا، تعلیم داد براى خدا.

امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً فَلْیَبْدَأْ بِتَعْلِیمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِیمِ غَیْرِهِ وَ لْیَکُنْ تَأْدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِیبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلَالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ (نهج البلاغه، حکمت 73)
یعنی: کسی که خود را رهبر و امام مردم قرار داد باید قبل از تعلیم دیگران به تعلیم خود پردازد و پیش از آنکه به زبان تربیت کند، به عمل تعلیم دهد. و آن که خود را تعلیم دهد و ادب کند، به تعلیم و تکریم سزاواراتر است از آن که دیگری را تعلیم دهد و ادب آموزد.

روز پنج شنبه که منسوب به سیاره مشتری است بهرام به سوی قصر صندلی(قهوه ای) رنگ خود روان شد و بانوی قصر افسانه ای برایش گفتن آغاز کرد:

دو جوان روزی شهر خود را به مقصد شهری دیگر ترک گفتند و توشه و زاد سفر برداشتند و سفر پیش گرفتند. یکی از آنها خیر نام داشت و دیگری شر.از قضا هر کدام را یک گوهر زیبا و گرانقیمت در میان اسباب خود بود و یک قمقمه آب.

هر دو دوشادوش سفر خود طی کردند تا آنزمان که به بیابانی خشک و بی آب و علف رسیدند. خیر گمان میکرد که این بیابان زود به انتها می رسد و اب و آبادانی نزدیک است اما شر می دانست که این برهوت را پایانی نیست و راه دور و درازی تا اب و برکه باقی مانده اما از ذات بد خود به خیر چیزی نگفت و خیر تمام آب موجود در قمقمه اش را خورد و شر مشتی آب در ار برای خود ذخیره کرد.

راه ادامه دادند و تشنگی عرصه را بر خیر تنگ کرد و گرمای بیابان راه نفسش برید اما شر جرعه ای آب بدو نداد و خود از همان آب ذخیره کرده دفع تشنگی می کرد و خیر در آتش عطش می سوخت و می دانست که شر را آبی هست و از او دریغ می دارد و این رسم همسفری نیست اما از او درخواست آب نمی کرد تا اینکه چند روز در بیابان گذشت و تشنگی بر او چیره شد و زبان التماس گشود که: مردم از تشنگی دریاب. اتشم را بکش به مشتی آب. از روی مردانگی شربتی از آن زلال بر من بخش و اگر همتت نیست اب را از تو میخرم. گوهرهای من بگیر و مرا لختی آب ده!"

شر بد ذات پاسخ گفت: " نمیتوانی مرا فریب دهی. میخواهی گوهرهایت را به من بدهی و وقتی به شهر رسیدیم بگویی من آنها را دزدیده ام. من فریب گوهرهایت را نمیخورم."

خیر التماس و زاری کرد و شر شرطی گذاشت که : اگر چشمانت را به من دهی من به تو جرعه ای آب میدهم.

خیر قبول نکرد و روزی دیگر به عطش گذراند اما تشنگی طاقتش را بریده بود و صبرش را ربوده. در حسرت یک جرعه اب میسوخت. پس شرط را قبول کرد و شر شمشیر برداشت و به ضرب تیغی چشمان آن بیچاره را از کاسه بیرون آورد و بر خاک انداخت و گوهر و اسبابش را برداشت و حتی جرعه ای هم آب به او نداد و راهش را کشید و رفت.

خیر ماند و درد چشم و ظلمات کوری و تشنگی.

کردی از مهتران بزرگ -صحرا نشین و کوهنورد- گله اش را چرا آورده بود. همراه او چند خانوار دیگر نیز بودند که او از همه ی آنها توانگرتر بود. از برای جمع آوری علف به صحرا میرفت و گله را دشت به دشت میچراند.

کرد را دختری بود که به جمال لعبتی بود تُرک چشم و هندو خال. ریسمان گیسویش تا به پا میرسید و چشمان مستش سحر بابلی به سخره گرفته بود. از قضا همان روز دختر کوزه ای آب پر کرد و راه صحرا گرفت تا کوزه را به پدر رساند. در راه ناگهان صدای ناله ای شنید. به دنبال صدا رفت تا مردی دید به خاک اوفتاده بی چشم و لب از تشنگی خشک که از درد به خود می پیچید.دختر گفت:" این ستم که بر تو روا داشته؟"

خیر چون صدای او بشنید گفت:"ای فرشته فلکی به دادم برس که از عطش هلاک شدم. قطره ای آب به من برسان."

دختر از کوزه به او آبی داد و دو چشم از کاسه درآمده را بر چشم او گذاشت و چون هنوز پیه چشمش خشک نشده بود امید بهبودی بود. سپس به خانه رفت و خادمی از خادمان خانه را برای کمک به او فرستاد.خیر را برداشتند و به چادر کرد بردند و جای دادند و خوانش انداختند تا زمانی که مرد کرد از راه رسید و آن جوان بیچاره را بدان روز دید. علاج را مرد کرد میدانست. دختر التماسش کرد که و پدر به دنبال آن برگ رفت.

دختر برگ درخت را کوبید و آبش گرفت و بر چشم او سود تا از سوزش درد کاسته شود و روشنایی به چشم او بازگردد.

چندی بعد بهبود یافت و آنجا ساکن شد و هر روز با مرد کرد به گله داری به صحرا میرفت. چون داستان خود و شر را برای کرد باز گفت نزد او عزیزتر شد و همگان لعنتی بر شر فرستادند و خیر هر روز نامی تر و گرامیتر میشد.

دختر کرد را دل با خیر بود و خیر نیز از مهربانیهای او بر او دل بسته بود. با او سخن نگفته و رویش ندیده بود اما گاه صدایش را شنیده در هنگام بیماری حریر دستش را بر چهرهی خود حس کرده بود. اما از شرم یارای خواستن دختر از پدرش را نداشت و با خود میگفت چنین دختری را با این کمال و جمال نتوان با درویشی چون من جفت کرد. رسم میهمانی نبود که در آن خانه بماند و چشم بر دختر خانه داشته باشد پس روزی برگ و ساز سفر ساخت و برای اجازت پیش کرد رفت.

کرد او را گفت:" تو از غریبان بسی ظلم دیده ای رفتن را به صلاحت نمیذانم. اینجا بمان. مرا همین یک دختر است که او نیز چیزی از کمال کم ندارد. اگر دلت با من و دختر من هست اینجا بمان و دامادی من کن که من ترا بسی عزیز میدارم."

خیر که این خوشدلی او بشنید سجده ای کرد و خدا را شکر گفت. بساط نکاحشان فراهم شد و خیر در کنار آنها بماند و روزگار به خوشی بگذراند.

تا اینکه زمان سفر و کوچ به دیاری دیگر از راه رسید. چون گاه رفتن شد خیر بر آن درخت که برگش علاج چشم او بود شد و چند برگش جمع کرد و با خود برد. یکی از آنها علاج صرع بود و دیگری علاج بینایی.

راه پیمودند تا اینکه به شهری رسیدند که دختر پادشاه آن دیار صرع داشت و اطبا از درمان او عاجز بودند و پادشاه قرار کرده بود هر کس علاج صرع او کند دختر را به عقد او درآورد و او را ولیعهد خود کند.

خیر چون این بشنید نزد شاه رفت و از آن گیاه شربتی ساخت و به او داد تا درمان دختر کند. دختر آن شربت نوشید و غبار صرع از مغزش دور گشت و حال خوش گشت. پس شاه شرط خود به جای آورد و دختر خود به عقد خیر درآورد. پس خیر و دختر کرد و مرد کرد و دختر شاه همگی در قصر زندگی خوشی را آغاز کردند و روزگار به کام میگذرانیدند.

از قضا وزیر را دختری بود دلربا و شگرف زیبا که ابر سیاه آبله بر خورشید چشمانش نشسته بود و بینایی اش را از او گرفته بود. پس خیر از آن گیاه بر چشم او نهاد و چون او نیز علاج یافت با خیر جفت گشت و خیر که اول روز، شر بد ذات گوهرش دزدیده بود اکنون سه گوهر در خزانه ی دل داشت یکی از دیگری زیباتر. چندی بعد به مقام پادشاهی آن دیار رسید و عدل میکرد و احسان و مردمان همه دعا گوی او.

و اما بشنوید از شر که در بازار با جهودی در حال منازعه بود که خیر او را بدید و بشناخت. پس پیش مرد را بفرستاد تا او را به قصر بیاورد. او را آوردند و او بیخبر از اینکه شاه همان خیر است زمین بوسه داد.. خیر از شر پرسید:"نامت چیست؟"

شر پاسخ داد:"مبشر سفری!"

خیر گفت:" من تو را میشناسم تو یک نام بیشتر نداری و آن شر است."

دستور داد به تیغش بزنند و کرد در دم سر آن ملعون از بدنش جدا کرد خلقی را از شر در امان.

و اینچنین گوهر نیکی خیر او را خیرهای بی شمار نصیب کرد و سالین سال به عدل حکم راند و به خوشی کام.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">