در دفتر ششم مثنوی حکایتی هست که شخصی را در رویا آدرس گنجی دادند و گفتند به فلان جا برو و رقعه ای هست و در آن رقعه نقشه ای و ...
دید در خواب او شبی و خواب کو
واقعهٔ بیخواب صوفیراست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب
رقعهای در مشق وراقان طلب
در دفتر ششم مثنوی حکایتی هست که شخصی را در رویا آدرس گنجی دادند و گفتند به فلان جا برو و رقعه ای هست و در آن رقعه نقشه ای و ...
دید در خواب او شبی و خواب کو
واقعهٔ بیخواب صوفیراست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب
رقعهای در مشق وراقان طلب
هر کس از مرگ مى ترسد در واقع از خودش مى ترسد.
مرگ هر یک اى پسر همرنگ اوست
آینه صافى یقین همرنگ روست
اى که مى ترسى ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانى اى جان هوش دار
زشت روى تست نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رسته است ار نکویست ار بدست
ناخوش و خوش هم ضمیرت از خودست
گر به خارى خسته اى خود کشته اى
ور حریر و قز درى خود رشته اى
علامه حسن زاده آملی، انه الحق، ص120
شعر از مولوی، دفتر سوم مثنوی
در حکایت است که: جوانى ظریف و زیبا زنى خواسته بود؛ به خانه آورد، و هرچه شرط عروسى بود به جاى آورد. چون شب زفاف بود، شاه را صبر مى برسید تا با عروس در جامه خسبد، و آنچه شرط دامادى است به جاى آرد. چون در جامه خواب بخفتند، حیا در شاه پیدا آمد؛ هرچند کوشید تا با عروس سخنى گوید، یا بازى کند، شرم داشت و خاموش مى بود. اتّفاق را بول بر وى غالب شد، مگر در بستر بول کرد، و بر عروس شاشید.