نحن اقرب الیه من حبل الورید
در دفتر ششم مثنوی حکایتی هست که شخصی را در رویا آدرس گنجی دادند و گفتند به فلان جا برو و رقعه ای هست و در آن رقعه نقشه ای و ...
دید در خواب او شبی و خواب کو
واقعهٔ بیخواب صوفیراست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب
رقعهای در مشق وراقان طلب
رقعهای شکلش چنین رنگش چنین
بس بخوان آن را به خلوت ای حزین
اندر آن رقعه نبشته بود این
که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهدست
پشت او در شهر و در در فدفدست
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وانگهان از قوس تیری بر گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
آن شخص رفت و دید همه مشخصاتی که گفته اند صحیح است و بنابراین تیر و کمانی مهیا ساخت و ...
پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
خلاصه بعد از آنکه از یافتن گنج ناامید شد و به درگاه خداوند زاری کرد که پس این گنج کجاست باز رویایی مشاهده کرد و راز را با او فاش کردند؛ که گفتند تیر بیانداز، نگفتند که کمان را بکش. گنج همان جا زیر پایت بوده است.
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه
آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر