در حکایت است که: جوانى ظریف و زیبا زنى خواسته بود؛ به خانه آورد، و هرچه شرط عروسى بود به جاى آورد. چون شب زفاف بود، شاه را صبر مى برسید تا با عروس در جامه خسبد، و آنچه شرط دامادى است به جاى آرد. چون در جامه خواب بخفتند، حیا در شاه پیدا آمد؛ هرچند کوشید تا با عروس سخنى گوید، یا بازى کند، شرم داشت و خاموش مى بود. اتّفاق را بول بر وى غالب شد، مگر در بستر بول کرد، و بر عروس شاشید.
عروس گفت: برخیزم، و خویشتن را بشویم، که فردا هرکه مرا پرسد، این دم شاشه از من مى آید، زشت باشد! برخاست و به آبریز رفت، و جامه بیرون کرد.
چون عروس از بر داماد برخاست، شرم داماد کم شد با خود گفت: این هیچ نبود که من کردم! برخاست و از پى عروس به آبریز رفت، و در وى آویخت.
عروس گفت: این هر دو به جاى کردنى بود؛ امّا آنچه در بستر کردى اینجا مى بایست کرد، و آنچه اینجا مى کنى در بستر مى بایست کرد تا هر دو راست بودى!
هرکسى که کارى فرادست گیرد، اگرچه آن کار بر فرمان است، شرط آن کار آن بود که وقت آن نگاه دارى! بزرگان دین، و سالکان طریق حقیقت چنین گفته اند: «زمان» و «مکان»؛ و «اخوان» در همه وقتها نگاه باید داشت، تا از فرمانبردارى برخوردار باشى.
کنوز الحکمة، ص43
این حکایت شبیه همان حکایتی است که مولانا در دفتر چهارم مثنوی آورده است: شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنی رائحة الجنه به جای آنک اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق میگفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت
آن یکی در وقت استنجا بگفت /که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آوردهای / لیک سوراخ دعا گم کردهای