در حکایت است که: جوانى ظریف و زیبا زنى خواسته بود؛ به خانه آورد، و هرچه شرط عروسى بود به جاى آورد. چون شب زفاف بود، شاه را صبر مى برسید تا با عروس در جامه خسبد، و آنچه شرط دامادى است به جاى آرد. چون در جامه خواب بخفتند، حیا در شاه پیدا آمد؛ هرچند کوشید تا با عروس سخنى گوید، یا بازى کند، شرم داشت و خاموش مى بود. اتّفاق را بول بر وى غالب شد، مگر در بستر بول کرد، و بر عروس شاشید.