دروس معرفت نفس - درس پنجم
دانستیم که عدم هیچ است و از هیچ چیزى نیاید پس هر اثرى که هست از وجود است. و چون عدم هیچ و ناچیز است واقعیت و حقیقت چیزى نخواهد بود. پس واقعیت و حقیقت همه چیزها هستى است که آن را به تازى وجود گویند و این وجود است که منشأ و مبدأ همه آثار است.
اکنون مى پرسیم که آیا مىشود در موطن تحقّق و ثبوت یعنى در سراى هستى که از آن تعبیر به خارج مى شود یعنى خارج از اعتبار ذهنى ما که خود ما یکى از حقایق خارجى هستیم، و یا در بیرون از موطن تحقّق و ثبوت که خارج از سراى هستى باشد چیزى واسطه میان وجود و عدم باشد؟ مثلا همانطور که رنگ سرخ نه سیاه است و نه سپید چیزى در خارج باشد که نه وجود باشد و نه عدم؟ آیا مى پندارید که اگر جستجو شود شاید در گوشه و کنار این سراى بزرگ هستى یا بیرون از آن چیزى پیدا شود که نه وجود باشد و نه عدم؟
در پاسخ این پرسش چه مى فرمایید؟ بهتر این است که این سؤال تجزیه و تحلیل شود تا جواب آن روشن گردد:
آنچه که در سراى هستى است هستى است، زیرا که نیستى در خارج نه بودى دارد و نه نمودى، تا کسى بگوید: این نیستى است و آنچه که در خارج طرف اشاره قرار مىگیرد موجود خواهد بود. لذا در ظرف خارج صدق آمدن عدم که گفته شود این عدم است، کذب محض است. پس هر چه که طرف اشاره قرار گرفت موجود است؛ چگونه مىتوان گفت که این چیز نه موجود است و نه معدوم! و حال این که چیز همان موجود است. وانگهى از هستى که بگذریم نیستى است و نیستى در خارج نیست.
پس «نیست» چیزى نیست تا گفته شود که این نه نیست است و نه هست. علاوه این که بدر رفتن از هستى در خارج، پندارى بیش نیست و فقط در وعاء ذهن بیرون از هستى اعتبار مى شود و کم کم به عمق این حرفها با دلیل و برهان خواهیم رسید.
و بعد از چشم پوشى از آنچه گفته ایم، گوییم که: نادرست بودن چیزى در ظرف خارج که نه وجود باشد و نه عدم، از بدیهیات است و هیچ هوشمند گزین در بداهت بطلان دعوى واسطه بین وجود و عدم دو دل نیست. و چون واسطه نبودن بین وجود و عدم امرى بدیهى است و فطرت سلیم بر آن گواه است، گفته ایم که اگر از هستى بگذریم نیستى است و آنچه که در ظرف خارج متحقق است موجود است.
در میان مسلمانان برخى از متکلمین عامّه بر این عقیدت بودند، اعنى قائل به واسط بین وجود و عدم بودند و در ثبوت و وجود و همچنین در نفى و عدم فرقى قائل شدند، و آن واسطه را حال نامیدند، و مى گفتند که حال نه موجود است و نه معدوم بلکه ثابت است؛ با این که ثبوت، مرادف وجود است و ثابت همان موجود است و منفى همان معدوم و نفى همان عدم است. اکنون از تعرّض به اقوال آنان و بیان تفصیل آرایشان و ردّ و ایراد دیگران بدیشان خوددارى کرده ایم تا در دروس آینده سبب پیدایش این عقیدت را بیان کنیم تا بدانید که قائلین به حال، مردمى بى حال بودند که در حلّ بسیارى از مسائل مهمّ علمى فرو ماندند و به پرداختن بعضى از اوهام و ساختن مشتى از الفاظ و عبارات گمان بردند که از مشکل رسته اند.
بارى ترادف وجود و ثبوت و نیز ترادف نفى و عدم از اوّلیّات است؛ در حلّ آن مسائل مهم باید راه صحیح علمى یافت نه این که منکر اوّلیّات بود و پنداشت که اگر از هستى بگذریم به چیزى مى رسیم که نه هستى است و نه نیستى به نام حال، و بدان دلخوش بود. فرقه سوفسطائى فطرت را زیر پا نهادند و هستى را یکباره انکار کردند؛ و این طایفه از متکلمین، فطرت را پشت پا زدند و در برابر هستى دکّان باز کردند. چون به رأى سوفسطائى و ابطال آن اشارتى رفت خواستیم از حال این طائفه هم باخبر باشیم.