فصل ۱۲ مونس العشاق سهروردی
عشق بندهایست خانه زاد که در شهرستان ازل پرورده شده است، و سلطان ازل و ابد شحنگى کونین بدو ارزانى داشته است، و این شحنه هر وقتى بر طرفى زند و هر مدّتى نظر بر اقلیمى افکند. و در منشور او چنین نبشته است که در هر شهرى که روى نهد، مىباید که خبر بدان شهر رسد، گاوى از براى او قربان کنند که «إِنَّ اللّٰهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً»، و تا گاو نفس را نکشد قدم در آن شهر ننهد. و بدن انسان بر مثال شهریست، اعضاى او کویهاى او، و رگهاى او جویهاست که در کوچه راندهاند، و حواس او پیشهوراناند که هر یکى به کارى مشغولاند.
و نفس گاویست که درین شهر خرابیها مىکند و او را دو سروست یکى حرص و یکى امل، و رنگى خوش دارد، زردى روشن است فریبنده، هر که درو نگاه کند خرّم شود، «صَفْرٰاءُ فٰاقِعٌ لَوْنُهٰا تَسُرُّ النّٰاظِرِینَ».
نه پیر است که بحکم «البرکة مع اکابرکم» بدو تبرّک جویند، نه جوان است که به فتواى «الشباب شعبة من الجنون» قلم تکلیف از وى بردارند، نه مشروع دریابد، نه معقول فهم کند، نه به بهشت نازد، نه از دوزخ ترسد، که «لاٰ فٰارِضٌ وَ لاٰ بِکْرٌ عَوٰانٌ بَیْنَ ذٰلِکَ»
نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین
چون کافر درویش نه دنیا و نه دین
نه به آهن ریاضت زمین بدن را بشکافد تا مستعدّ آن شود که تخم عمل درو افشاند، نه به دلو فکرت از چاه استنباط آب علم مىکشد، تا به واسطۀ معلوم به مجهول رسد. پیوسته در بیابان خودکامى چون افسار گسسته مىگردد، «لاٰ ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ وَ لاٰ تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لاٰ شِیَةَ فِیهٰا». و هر گاوى لایق این قربان نیست و در هر شهرى این چنین گاوى نباشد، و هر کسى را [آن دل نباشد که این گاو قربان تواند کردن] و [همه وقتى این توفیق به کسى روى ننماید].
سالها باید که تا یک سنگ اصلى ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن