دروس معرفت نفس - درس بیستم
این درس دنباله سؤال و جواب درس پیش است :
س - در درس پیش از شما پرسیدم که فلانى چگونه شما را از نادانى به دانائى مى کشاند , در جواب گفته اید که او حرف مى زند و ما مى شنویم و کم کم یاد مى گیریم . در اینجا علاوه بر سؤالهائى که بعد از جواب نامبرده داشته ام , باز مى پرسم که از حرف زدن او چگونه نور دانش در شما راه یافت؟
درست به سؤال من دقت بفرمائید , از موج زدن هوا صوت پدید مى آید , این صوت را به پارسى آواز گوئیم و این موج از جهت هیات هائى که در گذرگاه خود از محبسها و مخرجها مى پذیرد حرف را به وجود مى آورد , پس حرف هیاتى است که به آواز عارض مى گردد (فصل دوم رساله اسباب حدوث الحروف تالیف شیخ رئیس ابن سینا رضوان الله تعالى علیه)
و به عبارت دیگر و روشن تر از حرکت زبان و برخورد آن به مخارج حروف و تموج هوا صوت پدید مى آید و حرف پیدا مى شود و این تموج هوا و شکنهاى گوناگون به دستگاه شنوائى شنونده برخورد کرده و به پرده صماخ او رسیده و آن را شنیده است , اگر چه این خود امرى شگفت آور است و در دار هستى هیچ چیزى از خرد و کلان نیست که سبب حیرت انسان و مایه شگفتى آن نشود. این مطلب به جاى خود، ولى من سؤالم در این مقام این است که حرف از تموج هوا و هیات عارضه بر آن پدید آمد، و از این تموج چگونه به قول شما نورعلم و فروغ دانش در شنونده جاى گزین شده است , همین هواست که ما همواره در میان او به سر مى بریم چون ماهى در میان آب , و اگر از آن بدر برویم مى میریم چنانکه ماهى در بیرون آب . حالا بفرمائید این هوائى که ما در همه حال در او غوطه وریم چگونه به یک موج و شکن خوردن علم داده است ؟ آیا مى فرمائید که هواى ارج از دهان دانا به تموج و شکنش حامل نور علم است و آن را از راه دستگاه شنوائى به شنونده تحویل داده است یا خروج از دهان، شرط نیست زیرا که از صوتهاى ضبط شده در آلات ضبط صوت چون گرمافون و مانند آن همان معانى مفهوم مى شود که آن حروف از دهانى بیرون شده باشد , چه جواب مى فرمائید ؟
ج - خیلى باید در این سؤال تامل کرد و براستى معمائى است که حل آن آسان نیست اکنون نمى دانم چه بگویم .
س - مگر شبیه همین سؤال را از خواندن نوشته هاى کتب و رسائل پیش نمى آید ؟ مگر جز این است که نوشته مرکبى است که به هیاتها و صورتها و شکلهاى گوناگون در آمده است ؟ چگونه از کتابى دانا مى شویم و به معارف مى رسیم در حالیکه چیزى از کتاب در ما انتقال نیافت . در حرف زدن باز تموج هوائى بود که در خواند . کتاب این هم نیست , فقط چشم , نقوشى را بر صفحه کاغذ مى نگرد , چطور از آن دانا مى شود ؟ دانش دهنده کیست ؟ کتاب آموزگار است یا استاد آموزگار است ؟ ودانستى که سؤال و اشکال درباره هر دو پیش مىآید , و یا , نه کتاب آموزگار است و نه استاد , بلکه اینها وسائل و معداتند و معلم , دیگرى است , و آن دیگرى کیست و تازه او چگونه تعلیم مى دهد و ما چگونه از او یاد مى گیریم چه جواب مى فرمائید؟
ج - فعلا در حیرت افتاده ام و مى بینم ایرادهاى شما وارد است و پرسشهاى شما درست و استوار و پاسخ آنها دشوار است , از شما مهلت مى طلبم . س - خیلى سپاسگزارم که به سؤالهایم دقت دارید و از سر انصاف جواب مى دهید , در جوابهاى درس پیش گفته بودید که در آن مجلس گفت و شنید , هر روز از تاریکى به روشنائى مى رسم , بفرمائید آنکه تاریک بود چه کسى بود که روشن شد و روز بروز روشنتر مى شود ؟
ج - آن تاریک من بودم که روشن شده ام و روز بروز بتدریج روشنتر مى شوم .
س - متشکرم که به پرسشهایم پاسخ مى دهید , لطف بفرمائید آن «من» را که گفته اید آن تاریک , من بودم توضیح بدهید , تا درباره[ ( من]( شما آگاهى بدست آورم ؟
ج - آن[ ( من]( همین منم که در حضور شما هستم و من منم و همینم که مى بینى , و اینکه منم و رو بروى شما قرار گرفتم امر پوشیده اى نیست تا آن را توضیح دهم و تفسیر کنم و آن «من» همین «من» است و این منم دیگر چه توضیحى مى خواهد ؟ این پرسش شما سخت سست مى نماید . س - اگر اجازه مى فرمائید در این باره از شما پرسش کنم و خیلى متشکر مى شوم .
ج - خواهش مى کنم هر چه مى خواهید بپرسید .
س - این[ ( من]( شما که فرمودید روبرویم قرار گرفته است آیا لباس و کفش و کلاه شما هم جزء همین است ؟
ج - خیر آنها پوشاک من هستند و از من بدرند .
س - آیا موى سر و ریش شما جزء همین[ ( من]( است که مى فرمائید : آن [( من]( همین است که مى بینى ؟
ج - نه خیر موى سر و بدنم اگر چه به لباسم از من نزدیکترند ولى باز جزء من نیستند زیرا که مویم را مى زنم و مى تراشم و از تراشیدن مو , منم باقى است و من منم .
س - آیا رنگ اندام شما هم جزء آن[ ( من]( شماست که مى فرمائید آن[ ( من]( همین منم که در حضور شما هستم ؟
ج - اگر چه رنگ اندامم از مویم به من نزدیکتر است ولى باز فکر مى کنم که رنگ من هم از من بدر باشد و غیر از من باشد زیرا که ممکن است مثلا چند روزى در سفرى و یا در کارى باشم که باید در شعاع آفتاب بیابان به سر برم و کم کم رنگ اندامم که گندم گون بود از آفتاب و باد خوردن سیاه شود , پس در این صورت رنگم تغییر کرد و تبدیل یافت ولى من منم , و یا مثلا بیمارى یرقان بگیرم که رنگ اندامم بکلى زرد شود ولى باز من منم.
س - خیلى متشکرم که با منطق و استدلال به پرسشهایم پاسخ مى دهید , حالا بفرمائید انگشتان دست و پاى شما بلکه خود دست و پاى شما جزء این من شما است ؟
ج - بلکه مگر انگشتانم و دست و پایم مانند لباس و کفش و کلاه و مو و رنگم هستند که از من بدر باشند و بیرون از من باشند ؟
س - اگر کسى , یک انگشت او را بریده اند آیا افعال و آثارش را به خود نسبت نمى دهد و نمى گوید من دیدم و من شنیدم و من رفتم و من آمدم و من گرفتم و من دادم و من اندیشه کردم و من پیش بینى مى کنم و همچنین در افعال دیگر ؟
ج - چرا این افعال را به خود نسبت مى دهد .
س - آیا به بریدن این یک انگشت او در آن من او خللى و نقصانى حاصل شد که وقتى مى گوید من , از منى که یک جزء آن بریده شد خبر مى دهد ؟ و یا اینکه چه بسیار در افعال و اقوال و احوالش من من مى گوید و بکلى از آن انگشت ناقص غفلت دارد و هیچ در خاطرش خطور نمى کند ؟
ج - ظاهرا باید همینطور باشد که شما مى گوئید .
س - پس آن انگشت جزء من آن کس نیست ؟
ج - بنابراین باید همچنین باشد .
س - حالا بفرمائید اگر انگشتان یک دستش را و یا دستش را تا مچ و یا آرنج و یا تا شانه , نداشته باشد آیا احوال و افعال و اقوالش را به خود نسبت نمى دهد و ذهول و غفلت از نبود دست در اسناد آثارش به خود برایش پیش نمى آید ؟
ج - ظاهرا در این صورت هم چنان است که شما مى گوئید . س - پس دست او هم جزء آن من او نیست .
ج - باید همینطور باشد که شما مى گوئید .
س - اگر دستها و پاهایش را نداشته باشد و یا دارد ولکن به کلى افلیج و از کار افتاده اند و مانند چوب خشکى به او چسبیده اند , آیا در این صورت باز نمى گوید من چنان کردم و چنین گفتم و من و من , و یا در این من گفتن اشارت به برخى از قسمت من خود مى کند و از جزء منش خبر مى دهد ؟
ج - ظاهرا من همان من است و کل و جزء در او راه ندارد و تفاوتى پیش نمى آید .
س - پس دست و پایت جزء من تو نیست.
ج - باید اینطور باشد .
س - آیا همین پرسش در گوش و چشم و بینى و زبان و دندان و اعضا و جوارح دیگر پیش نمى آید ؟ آیا آنها جزء من تو هستند ؟
ج - باید حق با شما باشد . گویا که این اعضا هم جزء من نباشند . س - اینها سؤالاتى درباره اعضاى ظاهرى بود , حالا بفرمائید اگر کسى یک کلیه او را گرفته باشند با کلیه دیگر زنده نمى ماند ؟
ج - چرا زنده مى ماند , و افراد بسیارى را مى شناسیم که با یک کلیه زنده اند و بخوبى در کار و کوشش و روزانه زندگى خود هستند .
س - سخن را کوتاه کنم , آیا همان سؤالهائى که در اعضاى دیگر پیش آوردیم در اینجا پیش نمى آید تا در نتیجه بگوئیم که کلیه هم جزء آن من نیست ؟
ج - باید همینطور باشد .
س - کوتاه سخن , آیا اگر قلب کسى را بگیرند زنده مى ماند , و یا اگر سر کسى را ببرند زنده مى ماند ؟
ج - نه خیر .
س - آیا قلب , آن[ ( من]( است و یا سر , آن[ ( من]( است ؟
ج - مسلما باید قلب یا سر آن[ ( من]( باشد , و گرنه شما که انسان را بکلى مثله کرده اید و چیزى از او باقى نگذاشته اید و بدیهى است اگر سر و یا قلب او هم آن[ ( من]( نباشد پس کیست که من من مى گفت و بالاخره باید چیزى باقى بشد تا من او باشد و شما از انسان آنچه بود همه را به کنار گذاشته اید و از او گرفته اید و او را هیچ کرده اید . دیگر من او کوتا من من بگوید ؟
س - اجازه مى فرمائید سؤالم را ادامه بدهم و پرسش و کاوش بیشتر در میان آورم ؟
ج - خواهش مى کنم بفرمائید .