یکى از اکابر گوید به نیت حج به بازار بغداد شدم. جوانى زیبا صورت را دیدم، قصب معلم بر سر و حلّه کتان در بر، و کفشى زر فشان در پا، به رسم نازکان هر چه تمامتر میخرامید و سیبى در دست داشت و میبویید:
گویى که می چکید ز گلبرگ عارضش
بر خاک قطرههاى گلاب عقیق فام
روزى که قافله روان شد من نیز رفتم، در منزل دیگر جوان را دیدم نعلینى در پا کرده و دستار مصر در سر، گلاب بر خود میفشاند، بر مثال کسى که به گلزار رود و می خرامید، اندیشه کردم که در طور این جوان سرى است یا معشوقى است که به راه عشقش می برند یا عاشقى است که از منزلگاه نیاز به خلوت نازش می رسانند. از وى سوال کردم: ای جوان کجا میروى؟
گفت: به خانه.
گفتم: کدام خانه؟
گفت: خانه پر بهانه که خلقى را آواره کرده است. من نیز می روم که ببینم سرگشتگان به کجا میروند و که را خواهند دید و از این خرمن چه خوشه خواهند چید.
گفتم: این چه استعداد راه است که تو دارى؟ مگر از صعوبت بادیه خبر ندارى؟
گفت: دوست آوارگى ما خواهد، رفتن حج بهانه افتاده است.
گفتم: اى جوان برگرد.
گفت: من نه به اختیار خود می روم از قفاى او/آن دو کمند عنبرین می بردم کشان کشان
که ای فلان معذور دار که چنین آورده اند.
گفتم: این سیب را چرا می بویى؟
گفت: تا مرا از هر سموم این بادیه بلا انگیز نگاه دارد که با شمیم برگ گل خو کرده ام و در حریم آغوش دلبران خفتهام و از نسیم اقبال محبوبان شکفتهام.
گفتم: بیا تا با هم مرافقت نماییم.
گفت: لا و اللّه تو برقع پوشى و من جرعه نوش، تو پیر مناجاتى و من پیر رند خرابات، دوش در خمار بودم و اکنون در خمار دوشینم.
آن جوان را همانجا گذاشته گذشتم دیگر او را ندیدم، تا آنکه روزى به وقت افراط گرما، جوان را دیدم در تحت میزاب خفته، و زار و نزار و رنجور و ضعیف، نه در سر قصب معلم، و نه در پا کفش زرفشان، همان سیب داشت و میبویید، خواستم از او بگذرم، گفت: اى فلان مرا میشناسى؟
گفتم: آرى از تبدیل حالت بگوى.
گفت: داد و فریاد در این راه به معشوقى میآورند و به عاشقى مبتلا می سازند.
گفتم: این همان سیب است؟
گفت: آه آه از این سیب پر آسیب، اى فلان دیدى که با ما چه کردند و چون ما را لگدکوب قهر انداختند؟! اول گفتند: معشوقى غم مخور، چون به بادیه امتحان در آوردند گفتند: تو عاشقى، و چون به عرفات رسیدم گفتند: تو طفلى، چون به خانه رسیدم گفتند: تو در این حرم محرم نئى، هر چند در زدم و فریاد بر آوردم که أیها المطلوب جواب شنیدم که ارجع یا خائب، سوختم و سوختم و شناختم که در این ترانه غیر او نه. اى فلان امروز زار و نزارم و از نازکى بی زارم،
نمی دانم طالبم یا مطلوب، محبم یا محبوب، محتاجم یا غیر محتاج، و از این تفکر و اندوه سوختم. نه بیمارم اما بیمار این تفکر دارم.
آن شخص گفت: دلم به زارى آن جوان سوخت.
گفتم: بیا تا تو را پیش اصحاب برم و از این حیرت برهانم. گفت: مرا رها کن که در این حیرت سرى دارم و در این تفکر ذوقى و از او درگذشتم.
شب در حوالى مسجد الحرام به وظائف عبادت مشغول شدم. صباح که نیت وداع خانه کردم دیدم از کنار حطیم آن جوان سقیم را مرده بر دوش می برند. از آن حالت از یکى از محرمان سئوال کردم گفت:
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
خزائن نراقی / ص563