عباس ذوالقدری

عباس ذوالقدری
سایت قبلی 2baleparvaz.ir
کانال تلگرامی قبلی menbardigital@

امام صادق علیه السلام فرمود: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ دُعِیَ فِی مَلَکُوتِ السَّمَاوَاتِ عَظِیماً فَقِیلَ تَعَلَّمَ لِلَّهِ وَ عَمِلَ لِلَّهِ وَ عَلَّمَ لِلَّهِ (الکافی، ج‏1، ص: 36) یعنی: هر که براى خدا علم را بیاموزد و به آن عمل کند و به دیگران بیاموزد در ملکوت آسمانها عظیمش خوانند و گویند: آموخت براى خدا، عمل کرد براى خدا، تعلیم داد براى خدا.

امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود: مَنْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلنَّاسِ إِمَاماً فَلْیَبْدَأْ بِتَعْلِیمِ نَفْسِهِ قَبْلَ تَعْلِیمِ غَیْرِهِ وَ لْیَکُنْ تَأْدِیبُهُ بِسِیرَتِهِ قَبْلَ تَأْدِیبِهِ بِلِسَانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفْسِهِ وَ مُؤَدِّبُهَا أَحَقُّ بِالْإِجْلَالِ مِنْ مُعَلِّمِ النَّاسِ وَ مُؤَدِّبِهِمْ (نهج البلاغه، حکمت 73)
یعنی: کسی که خود را رهبر و امام مردم قرار داد باید قبل از تعلیم دیگران به تعلیم خود پردازد و پیش از آنکه به زبان تربیت کند، به عمل تعلیم دهد. و آن که خود را تعلیم دهد و ادب کند، به تعلیم و تکریم سزاواراتر است از آن که دیگری را تعلیم دهد و ادب آموزد.

روز پنج شنبه که منسوب به سیاره مشتری است بهرام به سوی قصر صندلی(قهوه ای) رنگ خود روان شد و بانوی قصر افسانه ای برایش گفتن آغاز کرد:

دو جوان روزی شهر خود را به مقصد شهری دیگر ترک گفتند و توشه و زاد سفر برداشتند و سفر پیش گرفتند. یکی از آنها خیر نام داشت و دیگری شر.از قضا هر کدام را یک گوهر زیبا و گرانقیمت در میان اسباب خود بود و یک قمقمه آب.

هر دو دوشادوش سفر خود طی کردند تا آنزمان که به بیابانی خشک و بی آب و علف رسیدند. خیر گمان میکرد که این بیابان زود به انتها می رسد و اب و آبادانی نزدیک است اما شر می دانست که این برهوت را پایانی نیست و راه دور و درازی تا اب و برکه باقی مانده اما از ذات بد خود به خیر چیزی نگفت و خیر تمام آب موجود در قمقمه اش را خورد و شر مشتی آب در ار برای خود ذخیره کرد.

فص 51 [در بیان خواص روح قدسى است‏]

الروح القدسیة لاتشغلها جهة تحت عن جهة فوق. و مایستغرق (ولا یس‏تغرق خ ل) الحس الظاهر حسها الباطن. و یتعدى (و قدیتعدى خ ل) تأثیرها عن بدنها الى أجسام العالم و ما فیه. و تقبل المعقولات من الروح الملکیة بلاتعلیم من الناس.

ترجمه: روح قدسى را سوى پایین از سوى بالا باز نمیدارد. و حس آشکار حس پنهانش را فرا نمى گیرد. و تأثیرش از بدنش به اجسام عالم و به انچه در وى است تجاوز مى کند. و معقولات را از روح ملکى بدون تعلیم آدمى مى پذیرد.

در خواص روح قدسى‏

بیان: این فص در خواص روحى قدسى است. مقصود در این فص و فص بعدى این است که انسان به مقامى میرسد که مظهر اسم شریف یا من لایشغاه شأن عن شأن می شود. چنانکه در آخر فص بعد به این نکته تصریح میکند و آن انسانى است که داراى روح قدسى است. که حائز سفر چهارم از اسفار اربعه یعنى خود کامل و مکمل بندگان خدا و قلب عالم امکان و امام کل است.

و اسلوب بحث در چند فص گذشته تا این فص بدین منوال است که چون از مرتبه نازل بسوى کامل سفر کنیم مى بینیم که هر مرتبه واجد کمالات مرتبه مادون خود است با اضافه لذا هر مرتبه عالى‏ حدود مرتبه دانى را ترک مى گوید اگر چه کمال او را دار است چنانکه معدن را با مادونش قیاس کنیم و نبات را با معدن و حیوان را با نبات و انسان را با حیوان و طبقات انسان را بحسب اختلاف درجاتشان با یکدیگر این معنى بخوبى معلوم میگردد. در فصوص گذشته از قواى نباتى و حیوانى سخن رانده شد در فص قبل درباره خاصیت روح انسانى بود که او فقط میتوانست مدرک معنى صرف باشد ولى این خاصیت براى نفس ناطقه بطور عموم بود و در این فص راجع به یک قسم خاص آن است که واجد مقام شامخ روح قدسى است.

صاحب فصوص در فص سى و سه و این فص و فص بعدى و فص پنجاه و هفتم در خواص روح قدسى سخن رانده است. چنانکه تذکر داده ایم عمده نظر در این فص این است که روح قدسى مظهر اسم شریف یا من لایشغله شأن عن شأن است که توجه بجهت عالم مادون را از نظر بعالم ما فوق باز نمیدارد و چنانکه تفصیل و بیان آن در شرح اسفار اربعه دانسته میشود که گفته است «الروح القدسیة الى قوله: الباطن».

و مرادش از «یتعدى تأثیرها الخ» همان است که در فص سى و سه گفته است که ماده کائنات مطیع روح قدسى نبى است.

و مرادش از «تقبل المعقولات الخ» نیز همانست که در فص مذکور گفته است که در روح قدسى حقایق لوح محفوظ منتقش میشود و از آنچه که من جانب الله است بخلق میرساند. و این معنى همانست که مى گوییم علم سفراى الهى لدنى است، حافظ فرماید:

نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت‏

بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد

بدانکه این روح قدسى روح انسان کامل است و این روح است که از آن تعبیر بجام جهان نما میکنند اگر چه:

رو دیده بدست آر که هر ذره خاک‏ / جامى است جهان نماى چون درنگرى‏

ولى انسان کامل جام جهان نماى بزرگ و آیینه گیتى نماى اعظم است چه موجودات بر وى ختم میشود و او ختم موجودات است که خلیفة الله و قطب عالم امکان است که بزرگ تر از او در ما سوى الله نبود و از ملک تا ملکوت همه مراتب این انسان کامل است و هیچ عصرى عالم خالى از وى نبود و بیش از یکى نباشد.

قال الشیخ المتاله الصمدانى ابن سینا قده فى المبدأ و المعاد (کما فى ص 225 من رسالة القضا و القدر لصدر المتالهین قده): کمال العالم الکونى أن یحدث منه انسان و سائر الحیوانات والنباتات یحدث اما لاجله و اما لئلایضیع المادة کما أن البناء یستعمل الخشب فى غرضه فما فضل لایضیعه بل یتخذه قسیا و خلالا و غیر ذلک و غایة کمال الانسان أن یحصل لقوته النظریة العقل المستفاد و لقوته العملیة العدالة و هیهنا یتختم الشرف فى عالم المواد. انتهى کلامه.

بدانکه انسان در حقیقت هر کارى را براى تحصیل کمال خود یعنى تکمیل ذات خود انجام مى دهد و در مادى و معنوى مطلقا خویشتن را میخواهد و در واقع بسوى اسماء الله تعالى سفر مى کند بلکه همه عاشق ذات حق جل و علایند و طالب اسما و صفات اویند چه اگر طلب غنى کنند غنى یکى از صفات حق و غنى یکى از اسماء حق است و همچنین اگر عاشق بقایند بقا صفت حق و باقى اسم حق است و اگر خواهان فردانیتند فرد از اسماء الله است و همچنین در دیگر اسماء شریفه‏

چندین هزار ذره سراسیمه میدوند / در آفتاب و غافل از این کافتاب چیست‏

 (حافظ)

اگر چه کمال در استشعار و علم به علم است که نخستین علم بسیط است و این علم مرکب و تفاضل مردم در قسم دوم آشکار گردد چنانکه تفصیل آن در فص بیستم گذشت.

علم شریف عرفان و اخلاق و حکمت متعالیه شرح درجات نفس قدسى انسانى است و هر بخردى خواهان است که بمراتب انسان کامل آشنا شود زیرا که در حقیقت طالب شرح مقامات خود است چه انسان کامل امام است و امام پیشوا و سرمشق است و دمبدم به دیگران خطاب مى کند که مرا ببینید و بسوى من ترقى کنید و سیر در آن منازل عروجى و صعودى اگر براى انسان نمى بود خطاب صحیح نبود و آدمى از ارسال رسل و پیشوایى ائمه چه میخواست اگر چه مقام و منصب محفوظ است نبینى که امام حسن مجتبى علیه السلام درباره پدر بزرگوارش على امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: والله لقد قبض فیکم اللیلة رجل ما سبقه الاولون الا بفضل النبوة ولایدرکه الاخرون (مروج الذهب للمسعودى).

و امام صادق علیه السلام فرمود: ادنى معرفة الامام انه عدل النبى الا درجة النبوة، الحدیث (تفسیر برهان ج 1 ص 367 سوره اعراف قوله تعالى و لماجاء موسى لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنى انظر الیک الایة).

اکنون روا است که اشارتى به سفرهاى روحانى انسان شود تا صاحب روح قدسى مأمور بتبلیغ رسالت و تکمیل خلق از دیگران ممتاز گردد و هر کسى حد و قدر وجودى خود را بداند و خویشتن را با معیار حق و میزان قسط و ترازوى انسان سنج که وجود انسان کامل است بسنجد.

اسفار اربعه

بدانکه سفر پشت به شهرى و رو به شهر دیگر کردن است یعنى از موطنى یا موقفى حرکت کردن و به سوى مقصد به طى مراحل و قطع‏ منازل روى آوردن است. و آن یا صورى است که سفر جسمانى است که از جایى به جایى رفتن است و مستغنى از بیان است و یا سفر معنوى است که اکنون در صدد بیان آنیم و آن به حسب اعتبار ارباب شهود بر چهار قسم است و به وجوه گوناگون مطابق اقتضاى موضوعات و اغراض مختلف در کتب اهل فن بیان شده است و همه درست گفته اند:

الاول السفر من الخلق الى الحق یعنى اول سفر از خلق است بسوى حق به رفع حجب ظلمانى و نورانى که بین سالک و بین حقیقتش که ازلا و ابدا با او است می باشد. و روا است که گویى ترقى از مقام ن‏فس است در مقام قلب، و از مقام قلب است در مقام روح و از مقام روح است به مقصد اقصى و بهجت کبرى و این مقام جنت مزلفه براى متقین است و از لفت الجنة للمتقین یعنى متقین از ادناس مقام نفس که حجب ظلمانیه اند، و متقین از انوار قلب و اضواء مقام روح که حجب نورانیه اند زیرا که مقامات کلیه انسان این سه اند و آنچه گفته شد که بین عبد و رب هزار حجاب است برگشت به این سه مقامات کلیه مى کند، پس چون سالک بر اثر رفع آن حجب به مقصود رسید جمال حق را مشاهده مى کند و ذات خودش را در خلق فانى مى بیند سلطان فاینما تولوافثم و جه الله در او ظهور مى کند. و چون سالک ذاتش را در حق تعالى فانى کرده است سفر اولش منتهى شد و وجودش وجود حقانى میشود و او را محو عارض میشود و شطح از او صادر میشود و دیگران در حق او ناپسند گویند

زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست/ در حق ما هر چه گوید جاى هیچ اکراه نیست‏

تا چون عنایة الهیه دریابدش محوش زائل گردد و صحو شاملش شود که اقرار بذنبش و عبودیتش مى کند پس از آنکه اظهار بر بوبیت کرده بود عارف بسطامى گفته است: الهى ان قلت یوما سبحانى ما أعظم شأنى فأنا الیوم کافر مجوسى فأقطع زنارى و أقول اشهدان لااله الا الله‏ و اشهد ان محمدا رسول الله.

الثانى: السفر من الحق الى الحق بال‏حق چون سفر اول بانتها رسید سالک شروع بسفر ثانى مى کند و این سفر از حق بسوى حق بحق است. و مقصود از بحق این است که سالک در سفر اول ولى گردید و وجودش وجود حقانى شد لذا در سفر اول قید بحق نبود که فقط سفر من الخلق الى الحق بود ولى چون در سفر اول وجود حقانى کسب کرده است در اسفار ثلاثه بعد از آن مقید بقید حق شده است. در این سفر سلوک از موقف ذات شروع میشود بسوى کمالات واجبیه یکى پس از دیگرى تا اینکه جمیع آن کمالات را مشاهده کند و همه اسما را بداند جز اسماء مستأثره در نزد حق را پس سالک در این مقام ولى تام گردد و ذاتش و صفاتش و افعالش در ذات حق و صفاتش و افعالش فانى میشود پس به حق میشنود و به وى مى بیند و به وى میرود و به وى میگیرد و حمله مى کند.

از مقامات هفتگانه سالک که مقام نفس، مقام قلب، مقام عقل، مقام روح، مقام سر، مقام خفى، و مقام اخفى است مقام سر فناء ذات سالک در ذات بارى و خفاء فناء صفات و افعال وى در صفات و افعال بارى و أخفى فناء فنائیت او است و بعبارت أخرى سر فناء در ذات است که منتهاى سفر اول و مبدأ سفر ثانى است. و خفاء فناء در الوهیت است که مقام اسماء و صفاتست لااله الا الله وحده وحده وحده. و أخفى فناء از آن دو فناء است پس دائره ء ولایت تمام میگردد و سفر ثانى منتهى می شود و فنایش منقطع می گردد و شروع در سفر سوم مى کند.

الثالث: السفر من الحق الى الخلق بالحق. مقصود از بالحق همانست که در سفر دوم گفته ایم سالک در این سفر از این موقوف که من الحق است در مراتب افعال سلوک مى کند و محوش زائل مى شود و صحو تام برایش حاصل می گردد و ببقاء الله باقى می ماند و در عوالم جبروت و ملکوت و ناسوت سفر مى کند و همه عوالم را به اعیان و لوازمشان مشاهده مى کند. و برایش حظى از نبوت حاصل می گردد.

بنابراین معارفى از ذات حق و صفاتش و افعالش خبر مى دهد و نبى نامیده نمیشود و احکام و شرایع را از نبى مطلق مى گیرد و تابع وى است و در این هنگام سفر ثالثش به پایان میرسد و شروع در سفر چهارم مى کند.

الرابع: السفر من الخلق الى الخلق بالحق. سالک در این سفر خلائق و آثار و لوازمشان را مشاهده مى کند و منافع و مضارشان را در عاجل و آجل یعنى دنیا و آخرت میداند و رجوعشان را الى الله و کیفیت رجوعشان را و آنچه که سائق و قائد و مخزیشان است و آنچه که مانع و عائق و داعیشان است میداند پس نبى میباشد بنبوت تشریع و نبى نامیده میشود چه از بقایشان و مضار و منافعشان و از آنچه که سعادتشان بدانست و از آنچه که شقاوتشان بدانست خبر مى دهد و در همه این امور بالحق است زیرا که وجودش حقانى است و التفاتش بخلق او را از توجه بحق باز نمیدارد. این است اسفار اربعه پس ظاهر شد که سفر اول و سوم متقابلند زیرا که در مبدأ و منتهى متعاکس اند و سوم بالحق است نه اول. و هم ظاهر شد که سفر دوم و چهارم از جهتى متقابلند چه اختلاف در مبدأ و منتهى دارند و اشتراک در بالحق.

بدانکه آنچه در اسفار اربعه آوردیم بیان عارف بزرگوار جناب میرزا محمد رضاى قمشه اى است که در حاشیه چاپ اول شرح الشواهد الربوبیة حکیم متاله مولاصدرا ص 394، و در حاشیه جلد اول اسفار طبع ثانى ص 13 بطبع رسیده است.

جناب صدرالمتالهین از اسفار مذکور در اول اسفار این چنین تعبیر کرده است:

1 السفر من الخلق الى الحق.

2 السفر بالحق فى الحق.

3 السفر من الحق الى الخلق بالحق.

4 السفر بالحق فى الخلق.

در سفر اول و سوم تعبیر هر دو یکى است و مال تعبیرشان در دوم و چهارم نیز یکى است زیرا فى الحق که در سفر دوم به تعبیر جناب صدرالمتالهین است همان سفر من الحق الى الحق است که سیر در اسما و صفات الهى است. و فى الخلق که در سفر چهارم بتعبیر آن جناب است همان من الخلق الى الخلق بتعبیر مرحوم قمشه اى است.

عارف نامور فخر الدین عراقى در لمعات و همچنین عارف بزرگوار عزیز الدین نسفى در مؤلفاتش از انسان کامل و مقصد اقصى و زبدة الحقائق که مختصر مبدأ و معاد او است. سلوک را که عبارت أخرى سفر است بدو قسم گفته اند یکى سیر الى الله و یکى سیر فى الله.

نسفى در انسان کامل (ص 84) گوید: پیش از ما مشایخ در سلوک کتاب بسیار جمع کرده اند و در جمله این گفته اند که سلوک سیر الى الله و س‏یر فى الله است و این بیچاره در چند رساله این چنین هم گفته است که سلوک سیر الى الله و سیر فى الله است.

در زبدة الحقائق گوید: سلوک عبارت از سیر الى الله و سیر فى الله است سیر الى الله نهایت دارد اما سیر فى الله نهایت ندارد یعنى سلوک عبارت از رفتن است از اقوال و افعال و اخلاق بد باقوال و افعال و اخلاق نیک و از هستى خود بهستى خداى چون سالک بر اقوال و افعال و اخلاق نیک ملازمت نماید انوار معارف بر وى ظاهر گردد و حقائق اشیاء کماهى بر وى منکشف شود و از هستى خود بمیرد و به هستى خداى زنده گردد (ص 239 مجموعه یا شرح اشعة اللمعات جامى و چندین رساله دیگر). جز اینکه نسفى در همه مؤلفاتش این نحوه تقسیم بدو قسم سلوک را به مشرب اهل عرفان طورى دانسته است و به مشرب اهل وحدت طورى و در رساله مقصد اقصى گوید بدانکه:

معنى سلوک سیر است و سیر بر دو قسم است سیر الى الله و سیر فى الله سیر الى الله نهایت دارد اما سیر فى الله نهایت ندارد اهل عرفان میگویند که سیر الى الله عبارت از آنست که سالک چندان سیر کند که خداى را بشناسد چون خداى را شناخت سیر الى الله تمام شد اکنون‏ ابتداء سیر فى الله باشد و سیر فى الله عبارت از آنست که سالک بعد از شناخت خداى چندانى دیگر سیر کند که تمام صفات و اسامى و افعال خداى را دریابد و علم و حکمت خداى را بداند و صفات و اسامى خداى و علم و حکمت خداى بسیار است بلکه نهایت ندارد اگر چه نهایت ندارد تا زنده باشد در این کار باشد

از صفات تو آنچه حص‏ه ما است/ کمتر از قطره اى ز صد دریا است‏

این بود سخن اهل عرفان در بیان سلوک. و اهل وحدت مى گویند که سیر الى الله عبارت از آنست که سالک چندان سیر کند که بیقین بداند که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خدایست تعالى و تقدس و بغیر از وجود خداى وجودى دیگر نیست سیر الى الله تمام شد اکنون ابتداء سیر فى الله است و سیر فى الله عبارت از آنست که سالک بعد از آنکه دانست که وجود یکى بیش نیست و آن وجود خداى است چندان دیگر سیر کند که تمامت جواهر اشیاء را و تمامت حکمتهاى جواهر اشیا را کما هى بداند و ببیند. (ص 144 مجموعه مطبوع با شرح لمعات جامى).

با دقت در کلام نسفى معلوم می شود که اسفار را به دو قسم دانستن در حقیقت تلخیص اسفار اربعه به دو سفر است و در واقع تنافى بین أقوال نیست.

بدانکه بحث اسفار از عارفین بالله است و لب بیان آن و أصل توجیه آن چنانست که گفته ایم. چون از مقام شامخ عرفان که معرفة النفس و در حقیقت معرفة الله است تنزل کنیم و بعلم شریف فلسفه بنگریم مى بینیم که حکماى الهى نیز مباحث عقلیه حکمت متعال‏یه را بسبک اسفار اربعه عرفان بر چهار سفر ترتیب داده اند. و ما بیان آنرا به ترجمه تقریر عالى مرحوم میرزا رضاى قمشه اى سابق الذکر مى پردازیم:

فلاسفه شامخ و حکماى راسخ در آفاق و انفس نظر مى کنند و آیاتش را در آنها ظاهر و رایاتش را از آنها با هر مى بینند پس به آثار قدرتش بر وجوب وجودش و ذاتش استدلال مى کنند، و بانوار حکمتش بر تقدس اسماء و صفاتش استشهاد مى کنند. زیرا که وجود سماوات وارض و امکان و حرکاتشان دلائل انیت او است، و اتقان و انتظام آنها شواهد معرفت و ربوبیت او است و باین طریقه در کتاب مبین بقول خداوند عزاسمه اشاره شد سنریهم آیاتنا فى الافاق و فى أنفسهم حتى یتبین لهم انه الحق (آخر فصلت).

و در این هنگام برایشان روشن مى گردد که حق فقط او است بحیثى که کل وجود و کمال وجور را مستهلک در وجود و کمالات وجود او مى بیند بلکه کل وجود و کمال را لمعه اى از لمعات نورش و جلوه اى از جلوات ظهورش مى بیند و این سفر اول از اسفار اربعه عقلیه است بازاء سفر اول اهل سلوک از اهل الله که من الخلق الى الحق است.

سپس بوجود نظر مى کنند و در نفس حقیقتش تأمل مى کنند پس برایشان روشن میگردد که او واجب بذاته و لذاته است، و بوجوب ذاتش بر بساطت و وحدانیت و علم و قدرت و حیات و اراده و سمع و بصر و کلام و سائر اوصاف کمالش و نعوت جمال و جلالش، و بر اینکه همه آنها عین شئون ذاتش است استدلال مى کنند پس احدیتش ظاهر میشود و با حدیتش صمدیتش ظاهر میشود و بصمدیتش ظاه‏ر میشود که کل اشیاء بنحو اتم و اعلى است و این سفر دوم از اسفار اربعه عقلیه است بازاء سطر دوم اهل الله که من الحق الى الحق بالحق است.

سپس در تجود و عنایت و احدیت او نظر مى کنند پس وحدانیت فعلش و کیفیت صدور کثرت از بارى تعالى و ترتیب آنها تا انتظام سلاسل عقول و نفوس برایشان کشف مى گردد و در عوالم جبروت و ملکوت اعلى و اسفر تابعالم ملک و ناسوت منتهى گردد تامل میکنند أولم یکف بربک انه على کل شى شهید (آخر فصلت) و این سفر سوم‏

از اسفار اربعه عقلیه است بازاء سفر سوم سالکین الى الله که من الحق الى الخلق بالحق است.

سپس در خلق سماوات و ارض نظر مى کنند و رجوع آنها را الى الله تعالى میدانند و مضار و منافع آنها را و به آنچه موجب سعادت و شقاوت آنها در دنیا و آخرت است آشنا میشوند پس معاش و معاد آنها را مى دانند و از مفاسد نهى مى کنند و بمصالح امر و در امر آخرت مى نگرند و آنچه که در آن از جنت و نار و ثواب و عقاب و صراط و حساب و میزان و نظائر کتب و تجسم اعمال و بالجمله آنچه را که انبیا آورده اند و رسل بدانها خبر داده اند صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین میدانند این است سفر چهارم از اسفار اربعه عقلیه بازاء سفر چهارم اهل الله که من الخلق الى الخلق بالحق است.

تبصره: قیصرى در شرح فص آدمى فصوص الحکم (ص 73 ط 1)، و در شرح فص نوحى (ص 146 و ص 147) و در فص هودى ص 249، در اسفار و سیر و سلوک بحث کرده است و در اواخر فص نوحى که درباره قطب و کمل بحث مى کند، از آن استفاده مى گردد ک‏ه کسانى از حق به خلق براى تکمیل نفوس، سفر چهارم مى کنند اشرف از کسانى اند که در سفر سوم متوقف شدند و حق هم همین است.

ما در این فص بهمین قدر اکتفا مى کنیم و خواننده این کتاب بداند که مطالب این فص و فص سى و سوم و فص بعدى و فص پنجاه و هفتم مکمل یکدیگرند و امید است که در فصوص آتیه از جانب فیاض على الاطلاق فیوضاتى افاضه شود. و الحمد لله رب العالمین.


علامه حسن زاده آملی، نصوص الحکم بر فصوص الحکم، ص: 305


چون روز چهارشنبه فرا رسید بهرام جامه‌ی پیروزه به تن کرد و  عازم قصر پیروزه‌ای رنگ شد و شب هنگام از بانوی قصر خواست تا ایین بانوانه به جای اورد و از راه عشقبازی‌ ‌‌‌‌‌‌ او داستانی به دلنوازی او گوید و آن غنچه ی گلگشاد سرو افراز بر برگ گل خود شمامه ی قند بست و پس از زمین بوسی و مدح شاه سخن اغاز کرد که:

در زمانهای درو در دیار مصر مردی بود ماهان نام. نیک منظر ونیکنام که محبوب دوستان و اشنایان بود.

هنگامی که امام حسین علیه السلام به بالین «حبیب بن مظاهر» آمد، به انیس بودن وی با قرآن اشاره کرد و فرمود: «للَّهِ دَرُّکَ یا حَبیب! لَقَدْ کُنْتَ فاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرْآنَ فى لَیْلَةٍ واحِدَةٍ؛ اى حبیب! خدا به تو پاداش نیک عنایت کند، تو انسان با کمالى بودى و در یک شب، قرآن را ختم مى کردى.


شجره طوبى، شیخ مهدی حائری، المکتبۀ حیدریه، نجف اشرف، 1385‏ق، ج‏2، ص‏442.

حیات و مرگ حقیقی

امام سجاد علیه السلام فرمود: لَوْ مَاتَ مَنْ بَیْنَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لَمَا اسْتَوْحَشْتُ بَعْدَ أَنْ یَکُونَ الْقُرْآنُ مَعِی‏. یعنی اگر همه کسانی که مابین مشرق و مغرب عالم هستند بمیرند من وحشت نمی کنم مادام که قرآن همراه من باشد.

یک معنای این سخن حضرت این است که اگر همه اهل عالم بمیرند من از تنهایی وحشت نمی کنم.

یک معنای دیگر این است که اگر همه عالم کافر شوند و بی دین باشند من وحشت نمی کنم.

زیرا بر طبق فرهنگ قرآن کریم کافران مرده هستند، و حیات انسان به ایمان است.

أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشی‏ بِهِ فِی النَّاسِ کَمَنْ مَثَلُهُ فِی الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِجٍ مِنْها کَذلِکَ زُیِّنَ لِلْکافِرینَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ (سوره انعام122)

إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى‏ وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرینَ (سوره نمل 80)

فى محاسن التزویج من المحاسن و الاضداد للجاحظ روى ان رجلا اتى رسول الله (ص) فقال یا رسول الله انى أرید ان أتزوج فادع الله ان یرزقنى زوجة صالحة فقال (ص) لو دعا جبریل و میکائیل و انا معهما ما تزوجت الا المراة التى کتب الله لک فانه ینادى فى السماء الا ان امرأة فلان بن فلان فلانة بنت فلانة.


در کتاب محاسن و الاضداد تالیف جاحظ روایت کرده است که مردی به رسول الله عرض کرد می خواهم ازدواج کنم دعا کن خداوند همسری صالح نصیبم فرماید. حضرت فرمود اگر جیرئیل و میکائیل دعا کنند و من هم با آنها دعا کنم جز آن زنی که خدای متعال برایت نوشته همسرت نخواهد شد. زیرا منادی در آسمان ندا می دهد همسر فلان آقا فلان خانم خواهد بود.

ط- عین فی تکوّن جوهر النفس: هل هی جسمانیة الحدوث و التصرف، أو روحانیة الحدوث و التصرف؟ و بعبارة أخرى هل هی حادثة بحدوث البدن، أو حادثة مع حدوث البدن؟. و القولان متفقان فی أنها روحانیة البقاء و التعقل، «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوانُ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ» «1». و ذهب المتأخرون من المشاء الى القول الثانی، و هو ذو شعب. و الحق أن النفس جسمانیة الحدوث و التصرف حادثة بحدوث البدن متسخرة تحت تدبیر المتفرد بالجبروت. و هی تنتقل انتقالا جوهریا من طور الى طور، و النطفة قد فاضت علیها من المبدء الفعال کمالات متعاقبة جوهریة؛ أوّلها کالصورة المعدنیة و هی الحافظة للترکیب و المفیدة للمزاج، و ثانیها الصورة النباتیة، و بعدها الجوهر الحیوانی، و هکذا وقع الاشتداد فی الوجود الصوری الجوهری إلى أن تجرّد و ارتفع عن المادة ذاتا، ثم ادراکا و تدبیرا و فعلا و تأثیرا؛ فنفسیّة النفس هی نحو وجودها لا اضافة عارضة لذاتها بعد تمام هویّتها. و أمّا الذی اشتهر من افلاطون من أن النفس قدیمة، فمراده من قدمها قدم مبدعها و منشئها الّذی ستعود الیه النفس بعد انقطاعها عن الدنیا، و الیه یؤول کلام الامام الصادق- علیه السلام- فی الحدیث السابق ذکره: «کنانی قدیم، و عیانی محدثّ».

______________________________
(1) العنکبوت: 64.

ى- عین فی تکون مادّة الجنین، و استحالاتها الى أن یتمّ: قوله عز من قائل: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ» «1» الآیة، ینادى بأن النفس حادثة بالبدن لا مع البدن، و هی قوة فی غایة الشرف بالنسبة الى سائر القوى، منطبعة فی الجسم. و هذه القوة لاعتلاء جوهرها، کأنها مرتفعة الذات عن سنخ المادة. و هذه القوة بالقوة انسان: أی فی تحت تدبیر الملکوت تصیر خلقا آخر، ثم تخرج الى الفعلیة بالاشتداد الوجودی و الحرکة فی الجوهر و تجدّد الأمثال ذلک تقدیر العزیز العلیم، على ما اشیر الیه فی التاسعة.

و الکلام فی تفصیل استحالات مادة الجنین الى أن یتم یطلب فی الخامس من تاسعة حیوان الشفاء «2» و فی الفصل الثالث عشر من الباب الثالث من نفس الأسفار فی وقت تعلق النفس الناطقة بالبدن‏ «3» ففی الأول أن أول الأحوال زبدیة المنى و هو من فعل القوة المصوّرة، و الحال الأخرى ظهور النقطة الدمویة فی الصفاق و امتدادها فی الصفاق امتدادا مّا، و ثالث الأحوال استحالة المنى الى العلقة، و بعدها استحالته الى المضغة، و بعدها استحالته الى تکوّن القلب و الأعضاء الأولى و أوعیتها، و بعدها تکوّن الأطراف، الى آخر ما أفاد.

یا- عین فی الفصل بین الروح البخاری، و الروح الانسانی: الروح البخاری هو الحار الغریزی الذی هو الآلة النفسانیة الأولى. و هو جسم لطیف ذو مزاج متکوّن من صفوة الأخلاط الأربعة و هو ألطف الأجسام الباقیة من أجزاء البدن و أدقّها و أصفاها. و لذلک کان أشد قبولا لأفعال النفس من سائر أجزاء البدن. و الروح الانسانی أی النفس الناطقة لیس بجسم، بل جوهر مجرد عن المادة و أحکامها. و الروح و النفس یطلقان بالاشتراک الاسمی علیهما. و الروح البخاری مطیّة أولى للنفس الناطقة فی تعلقها بالبدن أی علّة قریبة لحیوة البدن، و النفس علة بعیدة لها. و الروح البخاری یحویه البدن، و أما الروح الإنسانی فالبدن مرتبة نازلة منه من حیث هو بدنه. و الروح البخاری اذا فارق البدن یبطل و یفسد، و أما الروح الانسانی فهو باق بحیوته الأبدیة، و انما یبطل بعض افعاله من بدنه العنصری.

و حیث إن الروح البخاری جسم لطیف ذو مزاج و مطیة اولى للروح الانسانی، فکلما کان‏

______________________________
(1). المؤمنون: 12.

(2). الشفاء، ج 1، ص 436-، الطبع الحجری الاوّل.

(3)، الاسفار، ج 4، ص 35، الطبع الرحلی الاوّل.

مزاجه أعدل کان افعال الروح الانسانی اکثر و اشدّ و على غایة الاستواء و الاعتدال.

الطبیب یبحث عن الروح البخاری، و الارواح البخاریة عنده ثلاثة: احدها الطبیعی و تولّده فی الکبد؛ و ثانیها الروح الحیوانی و تولّده فی القلب؛ و ثالثها الروح النفسانی و تولّده فی بطون الدماغ، على التفصیل المحرّر فی محلّه.

یب- عین فی أن المزاج کلّما کانت أعدل، کانت النفس الفائضة علیه أفضل:

الاجسام العنصریة تمنعها صرفیة التضادّ عن قبول الحیوة


شرح کتاب «سرح العیون فی شرح العیون» توسط آیت الله صمدی آملی - جلسه سوم

الصوم لی

یک حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده که فرمودند: «الصَّوْمُ‏ لِی‏ وَ أَنَا أجْزِی‏ بِهِ»

اگر فعل «اجزی» را معلوم بخوانیم یک معنا و اگر مجهول بخوانیم معنایی دیگر به دست می آید.

اگر اجزی را معلوم بخوانیم معنی این می شود: 

خداوند فرمود: روزه مال من است و من پاداش آن را می دهم

اما اگر اجزی را مجهول بخوانیم معنا این می شود: 

روزه مال من است و من به روزه جزا داده می شوم

(یعنی من پاداش روزه ی روزه دار می شوم)

که معنای دوم یک معنای عرفانی بسیار سطح بالاست. پاداش روزه دار خود خداست.


- از افادات آیت الله جوادی آملی


1- هر روز (یا شب) یکبار سوره " ذاریات " را بخوانید. (ثواب الاعمال، ص 302)

 2-  نماز شب بخوانید مخصوصا زمانی که برخاستن از خواب سخت باشد. (ثواب الاعمال، ص 42)

3- هر گاه وارد خانه خود می شوید سلام کرده و یک مرتبه سوره "توحید" را بخوانید. (مصابیح الجنان، ص 263)

4-  صله رحم کنید. (الکافی، ج2، ص152)

5-  استغفار کنید. (صحیفه امام رضا، ص 84)

6-  قبل از خواب سوره واقعه را بخوانید. (مفاتیح الجنان ص 15)

7- خوش اخلاق باشید. (امالی صدوق، ص 2)

8- دعای «یا رازِقَ الْمُقِلّینَ وَ یا راحِمَ الْمَساکینَ وَ یا وَلِىَّ الْمُؤْمِنینَ وَ یا ذَا الْقُوَّةِ الْمَتینَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ وَارْزُقْنى وَ عافِنى وَ اکْفِنى ما اَهَمَّنى» خوانده شود. (الکافی ج 2، ص 552)

9- وقتی صدای اذان را می شنوید، شما هم اذکار اذان را تکرار کنید. (مصابیح الجنان ص 263)

10- در سجده نمازهای واجب بگویید: «یا خَیْرَ الْمَسْئُولینَ وَ یا خَیْرَ الْمُعْطینَ اُرْزُقْنى وَارْزُقْ عِیالى مِنْ فَضْلِکَ فَاِنَّکَ ذُوالْفَضْلِ الْعَظیمِ» (الکافی، ج2، ص 551)